یک و چهل دقیقهی ساحل شرقی آمریکاست و نمیتونم بخوابم. توضیح این که نمیتونم بخوابم یه بالش هست. متکایی که میبوسمش و مدام درباره لیاقتم فکر میکنم. لیاقت من تنهایی بود از وقتی به دنیا اومدم. معرفت گذاشتم، رفاقت ساختم اما اونی که کوه براش جابجا کردم، روی سرم خرابش کرد. رفیقهای دوران دبیرستان رو هم با اشک و بغل و بوس جا گذاشتم تو ایران. رفیقهای همحس ترکیه هم قسمت از من جدا کرد برد آمریکا.
قسمت من، لیاقتم، همش تنهاییه. حتما خیلی گوهام که این زندگیمه. شاید هم بختم بد هست؛ پس بدبختم. اینا رو مینویسم تو روزی که با دوچرخه عاریهای رفتم کوفت دادم ملت بخورند. از هشت صبح بیدارم و پاهام درد میکنه. باید خوابم بیاد، بخوابم اما دلم درد مییاد. توضیح درد دلم همون بالش هست.
بعد از مدتها به این فکر نکردم از خانوادهام تا دشمنهام دارن این رو میخونند. از دلم نوشتم که خیلی درد داره. شاید این خودزنی آرومم کرد. نگران نباشید، اگر بدبختم اما احمق نیستم. قلم شکستن نهایت خودزنیم هست. متکا رو بغل میکنم، با روشی که یاد گرفتم میبوسمش شاید از کلم بپره کسی که باید سالها بگردم تا مثلش پیدا کنم.
«فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»