درست همین الان ساعت چهل و یک دقیقهی بامداد شنبه، چهارم اکتبر هست. چند روزیه پستی آپ نکردم، با خودم گفتم یک پست بذارم و بنویسم سرما خوردم، تنم درد میکنه، نفسم سخت میاد، دماغم آویزونه، گلوم خارش و درد داره و حوصلهی هیچ کاری رو ندارم. همین الان همخونم از در اومد و نسکافه اورد تا با هم که سرما خوردیم، بزنیم. درست همین لحظه دمکهی کتری برقی سبز رنگ ِ…، [کمی مکث]. درست همین الان دکمهی کتری برقی بالا اومد. بذار مسعود قهوه رو درست کنه، من بالاخره یک پست آپ کنم.
فکر میکنم زندگی ما حاصل ِ لحظههاییست که به و از دست میدهیم. لذت خوردن یک نسکافه داغ کنار یک دوست تو سرمای ِ ملایم پاییز، وقتی سرما خوردی یکی از اون لحظههاست.
پیوست به پست:
خارج از پست: یک اعتراف دارم و باید به وقتش بیان کنم.