سه چشمانات از شدت برخورد باد به صورتات باز نمیشود، باد به آن نمیخورد، تو آن را مینوردی. یک سالها لبخند را پشت خندهای میبینی که این بار از لب کجاش بیرون زده. لپهایت شل میشود، دهنت باز، سقف دهانت خشک: «بعد از این همه سال دربارهی من این طوری فکر میکنی؟». دو احساس میکنی…