آکیسمت تا پدرش را دید، پتو را روی خودش و متی انداخت. پدرش متوجه تمام ماجرا شد و فقط در را بست. آنها نگران و مضطرب لباسهایشان را پوشیدند. آکیسمت از متی خواست تا از در پشتی برود اما او نگران آکیسمت بود و خواست گوشهای از اتاق پنهان شود. آکیسمت از اتاقش خارج شد….
برچسب: آکیسمت
این یک داستان ضعیف است (4)
آکیسمت سرش را خم کرد تا سقف کوتاه دالان خانهی یاشار ِ دانا به سرش نخورد. او که پشت سر متی سوزاک راه میرفت از ترس دستش را گرفته بود تا در تاریکیه دالان ِ پرپیچ ِ خانهی ِ یاشار ِ دانا به سلامت بگذرد. نور حیاط اول چشم آکیسمت و متی سوزاک را زد، آنها صد متر حیاط…
این یک داستان ضعیف است (3)
آکیسمت که نگرانی شدیدی پیدا کرده بود، حوله را به دور خود پیچاند و به دکتر علی زنگ زد. دکتر علی که سال پنجم پزشکی عمومی از دانشگاه ِ آزاد ِ واحد ِ فسا بود به خاطر یک سال مرخصی در تهران یک کوچه پایین تر از خانهی آکیسمت زندگی میکرد. دکتر علی بعد از…
این یک داستان ضعیف است (2)
آکیسمت که نمیخواست چهره خود را در بین دوستان فرهیختهاش خراب کند مخفیانه با متی سوزاک تماس گرفت. او ابتدا یک شناسهی جدید در سرویس گپ یا همان چت بیلوکس ایجاد کرد و درست همان ساعت همیشگی به اتاق گفتگو یا همان چت روم متی سوزاک رفت. متی یکی از ادمینهای آن اتاق گفتگو بود….
این یک داستان ضعیف است (1)
آکیسمت یک پسر بسیار تنها بود. او هر شب با جلق زدن میخوابید و هر صبح با جلق زدن بیدار میشد. او گاهی ظهرها در اتاقش وقتی تنها بود باز هم جلق میزد. هنگامی که به یاد معشوقهاش میافتاد فقط به عشقبازی با او فکر میکرد و برای خوابیدن آلتش مجبور میشد بجلقد. معشوقه او…