گی بودن و پناهنده شدن (قسمت پنجم)

پژمان و حسن، رفقای هفت ساله‌ام در ایوان خانه‌ی یک دوست مشترک، با آبجو و ماءالشعیر انار هوفنبرگ که دوست داشتم، ضیافت خداحافظی برگزار کردند. روز قبل تلفنی تهیه کرده بودم تا در دوران پناهندگی بدون لبتاب، کمی خودم را به آن سرگرم کنم، با آن عکس گرفتیم و خاطره را ثبت کردیم. درباره‌ی رفتن‌ام کسی…

کامینگ اوت

گفت: «حالت خوبه؟ اوضاع چطوره؟» گفتم «خوبم، چطور؟» توضیح داد که بلاگ منو خونده و میدونه من کات کردم. می گفت کار احمقانه ای نکنی. یه وقت خود کشی نکنی و… زدم زیر خنده که: من آدم منطق هستم و… می گفت: بلاخره ماها [استریت ها] توی خودمون تجربه داریم و اینطور موقعیت ها رو…

سورپریز چهارم

قبل این که اینو بخونی پست قبلیم رو بخون که 2ساعت پیش نوشتمش.رفتم توی وبلاگ هرمزد تا کامنت بزارم دیدم از ریکی مارتین نوشته و بعد یک لینک داده بود. من لینک رو کلیک کردم اما ادامه مطلب رو خوندم و خواستم کامنت بزارم که صدای موزیک متوجه ام کرد.کلیپ Livin› la Vida Loca (زندگی…