در خانه نشسته بودم که درب خانه را محکم زدند، مادرم در حالی که میگفت «چه خبره، کیه؟»، در را باز کرد و سه مرد فربه با فشار به در، مادرم را به عقب پرتاب کردند. من به سرعت به ته اتاق دویدم و از پنجره خودم را به حیاط همسایه پشتی انداختم، در خانه…
دسته: داستان کوتاه
باد شکن
سه چشمانات از شدت برخورد باد به صورتات باز نمیشود، باد به آن نمیخورد، تو آن را مینوردی. یک سالها لبخند را پشت خندهای میبینی که این بار از لب کجاش بیرون زده. لپهایت شل میشود، دهنت باز، سقف دهانت خشک: «بعد از این همه سال دربارهی من این طوری فکر میکنی؟». دو احساس میکنی…
این یک داستان ضعیف است (5)
آکیسمت تا پدرش را دید، پتو را روی خودش و متی انداخت. پدرش متوجه تمام ماجرا شد و فقط در را بست. آنها نگران و مضطرب لباسهایشان را پوشیدند. آکیسمت از متی خواست تا از در پشتی برود اما او نگران آکیسمت بود و خواست گوشهای از اتاق پنهان شود. آکیسمت از اتاقش خارج شد….
این یک داستان ضعیف است (4)
آکیسمت سرش را خم کرد تا سقف کوتاه دالان خانهی یاشار ِ دانا به سرش نخورد. او که پشت سر متی سوزاک راه میرفت از ترس دستش را گرفته بود تا در تاریکیه دالان ِ پرپیچ ِ خانهی ِ یاشار ِ دانا به سلامت بگذرد. نور حیاط اول چشم آکیسمت و متی سوزاک را زد، آنها صد متر حیاط…
این یک داستان ضعیف است (3)
آکیسمت که نگرانی شدیدی پیدا کرده بود، حوله را به دور خود پیچاند و به دکتر علی زنگ زد. دکتر علی که سال پنجم پزشکی عمومی از دانشگاه ِ آزاد ِ واحد ِ فسا بود به خاطر یک سال مرخصی در تهران یک کوچه پایین تر از خانهی آکیسمت زندگی میکرد. دکتر علی بعد از…
این یک داستان ضعیف است (2)
آکیسمت که نمیخواست چهره خود را در بین دوستان فرهیختهاش خراب کند مخفیانه با متی سوزاک تماس گرفت. او ابتدا یک شناسهی جدید در سرویس گپ یا همان چت بیلوکس ایجاد کرد و درست همان ساعت همیشگی به اتاق گفتگو یا همان چت روم متی سوزاک رفت. متی یکی از ادمینهای آن اتاق گفتگو بود….