قبلا فکر میکردم اگر زبان انگلیسی یاد بگیرم میشینم مطالب زیادی رو ترجمه میکنم. از این نظر که یک سری مطالب خوب و مهمی برای جامعه الجیبیتیکوییر ایرانی مفید و لازم هست. هرچقدر مقاله تولید و یا ترجمه شده بازم مسایلی هست که لازم داریم دربارش بنویسیم و ذخیره کنیم. بنظرم بهترین راه فایل پیدیاف هست و مجله کاغذی که البته در ایران فعلا کاربردی نداره و تنها میتونیم برای نگه داشتن آرشیو در یک کتابخانه فیزیکی نگه داریم. با این خیال هفته پیش شروع کردم به ترجمه یک متن ترانه و تولید یک پست معرفی فیلم که زهی خیال باطل.
هیچ وقت فکر نمیکردم ترجمه اینقدر سخت باشه. شاید برای این که برای اولین بار سراغ متن یک ترانه رفتم. البته هنوز انگلیسیام در حدی که بدون گیر کردن و مثل بلبل بنویسم و یا حرف بزنم نیست. چند اشکال دارم که ازش با خبرم و متاسفانه به دلایلی نسبت بهش بیتفاوت بودم. بذارید از سختیش یک مثال بزنم.
در ترانه «I’m Gonna) Love Me Again)» از التون جان، مصرع سوم میگه «Threw my spare change in the wishing well». نیم ساعت طول کشید تا با جستجو کلمه به کلمه و اصطلاح به اصطلاح بفهمم چی شد ولی این نیمبیت اصلا به مصراع قبلش ربطی نداره: «Oh, the joke was never hard to tell». در مصراع اول تا جایی که فهمیدم میگه «اوه، گفتن جوکه هرگز سخت نبود» و بعد در نیمبیت بعدی میگه «پول خوردههام رو به حوض آرزوها بریز». اصلا کیفیت ترجمه نیمبیت دومی به اولی نمیخوره. نشستم پای مصاحبههای التون جان وتارون اجرتون، چیزی درباره این بخش نگفتند. چطور میشه اولش بگی: گفتن این جوک (جوکه) اصلا سخت نبود بعد بخوای برات نذر کنن تو «ویشینگ ول»؟
بعد هم در منطقه و شهر ما مساله این کوید نوزده پیش اومد یا همون ویروس کرونا که مجبور شدم ساعتهای زیادی کار کنم. این هفته مغازه رو بستیم. تا هفته دیگه هم به استان بریتیش کلمبیا (بیسی) مهاجرت میکنم. البته که در این شرایط تصمیمی انتقاد برانگیز هست اما مدتهاست تحقیق کردم و از این شهر و منطقه و تصمیم درس خوندن در کالجِ مزخرفِ نیاگارا خسته شدم.
آدمی ویژگیهای متفاوتی داره و از جمله ویژگیهام ظلم گریزی و ستیزهجویی با سلطهگریست. نمیتونم بشینم و ببینم یک پروفسورِ سفید هدایت یک مشت جوجه محصلِ سفیدِ روستایی رو به دست بگیره و از کمبود آگاهی اونها (برامده از کمسوادی خانوادههاشون) سو استفاده کنه تا منو «بولی» کنه. از بس خسته بودم نجنگیدم اما همونجا تمومش کردم. فقط این نبود که. تو فروشگاه زنجیرهای «racial profiling» شدم. تو کافی شاپِ کافهترایا کالج، با یک جوکِ نژادپرستانه به عنوان تروریست خطاب شدم. برای چی بمونم تو این منطقه مزخرف؟
برگشتن به تورنتو هم سخت هست. مردمان اونجا بسیار پرخاشگر شدن و اجارهها بسیار بالا رفته. بنابراین تصمیم گرفتم به جایی برم که اجاره کمی شبیه هست و مردم مقداری آرومتر؛ اگرچه بسیار بارانیست و قیمتِ خرید خونه به شکل احمقانهای بالاست. برای فردی که تصمیم داره تشکیل خانواده بده، ونکور اشتباست مگر از قشر مرفهی باشه که بتونه چهار میلیون دلار پول یک خونه مناسب در محلهای متناسب بگیره. فعلا تورنتو با دو ملیون میشه کاری کرد اما به اندازه شانس برنده شدن در لاتاری (یک در میلیارد) امکانش رو دارم.
خلاصه اینکه وقتش نبود و ول کردم. الان هم موندم یا یک ماشین وسیله که تو این چهار سال دور خودم جمع کردم. آدمِ بفروش و سمساری نبودم، همه رو میبخشم به کسی که نیاز داره و بسیار سبک بال به سوی اقیانوسِ آرام سفر خواهم کرد. باشد که در آنجا آرام گیرم.