از این یک سال و هشت ماهی که رفت

یک هفته از سال 2018 گذشته و این پست رو درحالی می‌نویسم که اهداف 2018 رو به سه شکل کوتاه، میان و بلند مدت نوشتم. یعنی برنامه ماه اول سال، فصل‌ها و کلیات سال نوشته شده که چه می‌خواهم و در چه مسیری باید آنچه می‌خواهم به دست بیارم.

یکی از برنامه‌های امسال‌ام فعالیت بیشتر در وبلاگ و در عرصه کنشگری هست. فکر می‌کنم قبلا در یک پست انگلیسی اشاره کردم: به دلیل فشارهایی که در جریان پناهندگی و دورانی که تحمل کردم، در کانادا تلاش کردم از اخبار جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کوییر ایرانی و خبرهای سیاسی اجتماعی ایران فاصله بگیرم و کنشگری نداشته باشم. هنوز اونقدر از نظر روحی خودم رو آماده برگشتن و دوباره کار کردن نمی‌بینم اما دوست ندارم اینقدر فاصله ایجاد بشه. به‌هرحال نه بعد از پناه‌جو شدن، بلکه در ایران از این وبلاگ شروع کردم و دستی به آتش بردم؛ پس انتظار بیشتری از خودم دارم. اگرچه، تفاوتی هم با گذشته دارم. این که رابطه کنشگری و منابع مالی رو برای خودم تونستم پیدا و تعریف بکنم که در یک پست جداگانه توضیح میدم.

برنامه‌های دیگه مثل درسی، کاری و مسایل مربوط به شیوه‌ی زندگی هست. برای مثال درس در کجا و چه مسیری پیش بره و برای کار و تغییر اون چه مهارتی باید به چه شکلی اضافه بشه. درباره شیوه‌ی زندگی که پیچیده، به اندازه‌ی خود زندگی هست، برنامه خیلی کلی و بدون دقت نسبت به جزیات نوشته‌ام.

این برنامه نویسی مربوط به امسال یا سال‌های اخیر نیست. نمونه‌های اون رو می‌تونید توی آرشیو ماه‌های ژانویه ِ سال‌های قبل پیدا کنید. توی اون پست‌ها البته بیشتر از ارزیابی برنامه و هدف‌گذاری که در سال قبل داشتم نوشتم. این که چقدر تونستم موفق باشم و چقدر برای موفقیت تلاش کردم؛ دو حقیقت مهم درباره زندگی که چطور می‌تونیم موفق باشیم و نتیجه‌ی اون، بخشی از احساس خوشبختی‌ست.

از زمان ورودم به کانادا، پست فارسی درباره زندگی کانادایی‌ام کم داشتم و شرح وضعیت به شکلی که رسم وبلاگ‌نویسی‌ام در این هشت سال بوده، ننوشتم. دوست دارم اینجا به جای یک سال، به یک سال و هشت ماهی که در این سرزمین رفت اشاره کنم. اون‌هایی که این بخش از وبلاگ‌نویسی‌ام رو دوست دارند، احتمالا این پست طولانی رو تا آخر بخونند.

از ابتدای ورودام با مساله مسکن روبرو بودم. اگر چه کار عموما هم ردیف با مسکن، دغدغه مهم دیگه‌ای برای یک تازه وارد هست اما اونقدر دغدغه‌ام نبود؛ چون یک پروژه در دست داشتم. بعد از گذشت سه هفته تونستم یک اتاق در یک آپارتمان بسیار خوب با قیمت عالی و شرایط مناسب پیدا کنم. تجربه‌ای که در این مورد داشتم این بود که هیچ فردی به جز خود آدم نمی‌تونه منزلی پیدا بکنه. به این معنی که روی کمک‌های دوستان یا سازمان حمایت کننده‌ی دولتی در ابتدای ورود نمی‌شود حساب باز کرد. حتی بخش مسکن سازمان‌های غیر دولتی یاری دهنده هم چیزی در حد گرفتن آمار و بالا بردن تعداد موکلین برای تهیه بودجه سال آینده به نظرم رسید.

این اقامت بسیار کوتاه بود و بعد از چند ماه به دلیل تفاوت فرهنگی و عدم درک مقابل از زندگی شرقی ِ من ِ شبه سنتی (Old Fashion) با زندگی غربی ِ آن زوج همجنسگرای ِ نیمه مدرن، در نهایت تصمیم به رفتن شد که این بار با پیشنهاد به موقع یک زوج ِ همسرشت و هموطن، در یک محیط آرام و امن زندگی می‌کنم. اگرچه به زودی بعد از یک سال و نیم تصمیم به پایان دوران هم‌خانه بودن گرفتیم. این یعنی دوباره مساله شدن ِ مساله‌ی همیشه مساله‌ی ِ مسکن.

در کانادا لازم است دکتر خانوادگی داشته باشیم که به پیشنهاد یکی از دوستان، برای ثبت‌نام، به کلینیکی رفتم که برنامه‌های متنوع‌ای برای بهداشت جنسی، سلامت روان و مسایل جنسی و جنسیتی جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کوییر دارند. همزمان با ماه دوم اقامت‌ام در آمریکای شمالی، به عنوان شهروند دائم کانادا، فردی به نام عمر متین در کلوب شبانه همجنسگرایان به نام پالس در شهر اورلاندوی کشور همسایه در آمریکای شمالی، 49 نفر از همسرشت‌هایم رو به خاک و خون کشید. در روز اول فقط گریه می‌کردم به حال خودم که بعد از این همه سال و این همه سختی بالاخره به آمریکای شمالی رسیدم اما در اینجا یک فارسی زبان احساس امنیت رو از من گرفته. هفته‌ی قبل از اون هم، پسر نوجوان همسایه در حالی که زوج‌های همخانه‌ام در بالکن سیگار می‌کشیدند، به اون‌ها با تیله حمله کرده بود. به فاصله یک هفته از شیشه‌‌ی شکست‌ی بالکن با تیله تا عملایت تروریسی در پالس، حال روحی‌ام در ظاهر آنچه شد که در درون بود. با کلینیک تماس گرفتم و خواستم به من یک مشارو معرفی کنند اما فرایند ثبت‌نام به دلیل بروکراسی سنگین کانادا اجازه نمی‌داد. هرچند، با تشویق یک مرکز فعال برای جامعه ال‌جی‌بی‌تی‌کوییر تورنتو به نام «The 519» با یک ممدکار اجتماعی صحبت کردم. زبان انگلیسی‌ام در حدی بود که مسایل روزمره را پیش ببرم اما هرچه در دل داشتم با خشمی که روز دوم از جامعه مسلمانان در آمریکای شمالی به دست آورده بودم، با همان زبانم خالی کردم. از سر تکون دادن‌های اون ممدکار متوجه شدم که خیلی متوجه‌ام نمی‌شه ولی در آخر ازم پرسید: حالا میخوای چکار کنی؟ اون حرف منو به جلو هل داد و خیلی چیزها که می‌دونستم یادم اومد. گفتم تلاش میکنم از این غم با خوردن سبزیجات تازه، دوری از شنیدن اخبار تلخ و ورزش کردن برای تکثیر سروتونین تلاش کنم. ادامه دادم در اولین گام، همین الان میرم و باشگاه ورزشی ثبت نام میکنم.

به نظرم در تورنتو به عنوان شهری که همین الان در دمای منفی 30 درجه‌ی سانتی‌گراد است، باشگاه ورزشی یا کلاس رقص بسیار مهم هست. تحرک مهمترین عامل شادابی‌ست اما در زمستان سخت این سرزمین سرد، سخت میشه اون رو ساخت. ابتدا که در باشگاه ثبت نام کردم وزنم از الان که اینجا نشستم کمتر بود. در دوره‌ای وزن و شکل بدنم تغییر مثبت کرد اما در همان دوران هم هدف از رفتن به باشگاه تناسب اندام، تحرک و تولید سرتونین برای شادابی بود. بعد از گذشت یک سال هدف ِ تناسب اندام هم اضافه شد اما به دلیل رفتن سر کار تمام وقت، بسیار سخت بود. ضمن این که کارم در یک اسنک و بار هست که در پایان شیفت‌ام می‌تونم میگساری کنم. (لبخند شیطانی)

بعد از اتمام پروژه، اندوخته‌ای که همراهم بود و حقوقی که از پروژه درآوردم رو به اتمام می‌رفت. برنامه‌ام رفتن بر سر یک کاری گرافیکی بود. مساله زبان برای برقراری ارتباط و گرفتن کار یکی از موانع بود. سابقه‌ی کاری‌ام بیشتر پر بود از طراحی‌های فارسی. درواقع هیچ رزومه به سبک کانادایی برای سه سال صفحه‌آرایی نداشتم. کم کاری ِ ممدکار مامور به خدمت دولتی برای پیدا کردن کار باعث شد تا به مراکز خدمات رسانی محلی (Community Center) بروم اما آن‌ها هم به خاطر تازه وارد بودن و کلیشه‌های مهاجران و مهارت صحبت کردنم به انگلیسی، به شکل جدی مایل به کمک نبودند. مساله دوم برای همه‌ی اون‌ها، میل‌ام برای پیدا کردن کار نیمه وقت بود؛ چون تمام وقت برای تقویت مهارت انگلیسی‌ام درس می‌خواندم. در بین رسانه‌های فارسی زبان هم اصلا کار نیمه وقتی وجود نداشت. همزمان با قراردادام با بنیادی که کار می‌کردم، پروژه فارسی آن‌ها تمام شده بود و هیچ پروژه جدیدی هم پیشنهاد نگرفتم. به اجبار باید بر سر یک کار خدماتی در هر حوزه‌ای میرفتم. این مساله با توجه به برنامه و آرزوهایی که قبل از سفر به کانادا داشتم همخوانی نداشت و در فرهنگ کاری‌ام تعریف نشده بود. با این حال مشاورام کمک کرد تا نگاهم به کارکردن تغییر کند و قبول کنم توانایی‌هایم با توجه به ارتباط شدید به مهارت ارتباط (Communication) و زبان انگلیسی، در این دوران امکان بروز ندارد. عقب نشینی سختی بود که منجرب به کار در یک رستوران با کارکنان فارسی زبان شد. کار نیمه وقتم تا تابستان ادامه پیدا کرد که با تمام کردن دوره‌های ای‌اس‌ال به دنبال کار تمام وقت بودم؛ پس دوباره تلاش کردم برنامه قبلی رو دنبال کنم اما مهارت زبان‌ام در صحبت کردن ضعیف مانده بود. همکار یا دوست صمیمی انگلیسی زبان نداشتم؛ با این دلیل کمتر شرایط تمرین داشتم. برعکس علاقه‌ی شدیدم به نوشتن، مهارت نوشتنم بسیار بسیار بهتر شده بود.

این دوران همزمان شد با قطع کمک‌های اداره مهاجرت اما دولت استانی آنتاریو حقوق بیکاری به شهروندان استانی می‌دهد. به فکر پیک خوراک با دوچرخه از شرکت اوبر افتادم اما در همان روز اول زمین خوردم و هرچه درآورم خرج آب و غذا برای خودم شد. متوجه شدم آدم این کار نیستم. کار گرافیکی را هم به شکل جدی دنبال نکردم چرا که من تجربی و بدون مدرک این حرفه رو یاد گرفته بودم. در رزومه سبک کانادایی جایی برای توضیح این نیست که در مدرسه سینمایی مبانی هنر را بلد شدم، به خاطر نبودن صفحه‌بند مجبور شدم این نقش را برای یکی از پروژه‌های رسانه‌ای-حقوق بشری بازی کنم و درنهایت با مطالعه، مشاهده و تجربه یاد گرفتم چطور این کار را می‌شود کرد.

در تورنتو با فراوانی شغل روبرو هستیم. از میان کارهایی که می‌توانستم انجام بدهم، به دلیل تجربه شش ماهه‌ام در آن رستوران، برگشتن به آشپزخانه آسان‌ترین راه بود. یک پیشنهاد با درآمد خوب از یک اسنک و بار داشتم. درآنجا از مالک و مدیر گرفته تا نوشیارها و باربک‌ها، همه افراد مهربان و صمیمی هستند که باعث شد به فکر این باشم تا بیشتر در اینجا بمانم. حالا هم با آغاز سال جدید، پایه حقوق تغییر کرده و حقوق‌ام با انعام که یک رسم در آمریکای شمالی‌ست، در حدی‌ست که نسبت به جابجایی مسکن پیش رو دغدغه جدی ندارم.

در سال جدید دوباره تمام وقت درس خواهم خواند که یک کار بسیار سخت همزمان با کارکردن هست. برای تکمیل مهارت و گرفتن مدرک و یا گواهی‌نامه در حوزه‌ی گرافیکی تلاش می‌کنم اما این چیزی نیست که به دنبال اون برای رفتن به دانشگاه هستم. روانشناسی درسی هست که به عنوان علاقه دوم‌ام به دنبال اون هستم. کار کردن در حوزه گرافیکی علاقه چهارم‌ام هست. علاقه اول‌ام سینماست که با حرف‌های مدیرام، اعتماد به نفس ساختن فیلم به دست آوردم و احتمالا در سال 2018 اولین فیلم خودم رو می‌سازم اما به نظرم نمی‌رسه برای این کار به دانشگاه برم. امسال با برگشتن به کنشگری ممکن هست از روانشناسی یعنی علاقه دوم به سمت افسری حقوق بشری ببرم که علاقه سوم‌ام هست تغییر مسیر بدهم. در چند پایشی که شرکت کردم این گزینه اول بود.

HRO Study
پیشنهادات یک وبسایت برای رفتن راه ِ افسر حقوق بشر شدن

 

هرچه باشد و هرچه بشود، زندگی‌ام آسان نبوده و آسان‌تر نمی‌شود که سختی‌های بیشتری در راه است. آنچه از من باقی گذاشته و خواهد ماند، سخت‌کوش‌تر شدن و ایستادن بیشتر برای به دست آوردن آنچه دوست دارم و می‌خواهم است. برای سختی‌ها و چالش‌های بیشتر خودم را آماده کرده‌ام.

2 دیدگاه مال خودتان را بیفزایید

  1. Paniz می‌گوید:

    Salam Shayan Jan,

    Man alan modate hodoode ye saal hast ke blog e shoma ro donbal mikonam va kheili az sedaye shoma dar bayane masal lezat mibaram. Man researcham dar daneshgah e Waterloo dar baraye naghshe memari va faza dar jameye LGBTQ+ Irani hast. Kheili khoshhal misham agar beshe betoonim ba ham ertebat bar gharar konim va harf bezanim dar Toronto, ya agar rahtartar hastit rooye email ya skype, etc. Kheili khoshhal misham ba shoma ashna besham. Email e man hast pmoayeri@uwaterloo.ca.

    Merci,
    Paniz

    پسندیده شده توسط 1 نفر

    1. شایان Shayan می‌گوید:

      ممنون
      در اولین فرصت پیام خواهم داد

      لایک

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s