نمیدونم دلم میخواد به دنیای گیها بر گردم یا وقتی دنیام خالی میشه دوباره تو متنها و آدمهای جامعهام بر میگردم؟
باید بخوابم اما ساعتهاست دارم تو وبلاگهای فارسی و انگلیسی گی میگردم و میخونم و چقدر کیِف میکنم از خوندنشون.
تلاش کردم جاهای دیگه وبلاگ بزنم اما هفت سال زندگی اینجا خوابیده. دیتایی که مهمان وردپرس شده، زندگی رفتهی من هست. چطور میتونم این وبلاگ رو رها کنم و برم از اول بنویسم. شاید اصلا به خاطر اینکه یادم رفته کی بودم الان اینم.
الان محافظه کارتر شدم، کمتر کارهای هیجانی میکنم، از کنار ظلم با یه جمله -نه فریاد همیشگیم- میگذرم، به خودم اهمیت بیشتری میدم تا اطرافیانم و ِاینها ارزشهای من نبود که برعکس اینها ارزشهام بوده و باید بگم هست.
چند هفتهی پیش با یک پسر ۱۹ ساله کمونیست در استارباکس قرار داشتم. بهش گفتم اینجا خودِ نماد سرمایهداریست، چرا اینجا قرار گذاشتی؟ گفت از نوشیدنی باکیفیتشون لذت میبرم. خندیدم و گفتم تو در دام سرمایهداری در حال مصرفگرایی بهش انتقاد میکنی. براش از بچهگی خودم گفتم که تو سن اون فعال انتخاباتی بودم و از کاندیدای اصلاحطلب حمایت میکردم. براش تعریف کردم چقدر از نماد و نشانههاش دوری میکردم و در رفتارم هیچ محافظه کاری نبود. بعد از گذشته و امروز خودم تعجب کردم. تعجب کردم چقدر تغییر کردم ولی هنوز به اون نوع تفکر باور دارم.
میدونم که کار نمیکنه اما ترمز در کثافت رفتن رو میکشه. نقشی که برای سالها بازی کردم تا جامعه خودم به کثافت بیشتری کشیده نشه. چقدر تاثیر داشتم، در مقابل چقدر تلاش کردم، ارزشی نداره. میدونم تمام تلاشم رو کردم اونقدر که بهترین سالهای جونیم براش گذشت.
حالا اینجام، شهروند دائم کشوری آزاد با ارزشهای حقوق بشری. در حال کار و تحصیل به تنهایی، خودم رو جلو میکشم. آهسته اما پیوسته.
از کجا شروع شد؟
آها، تهی بودن من رو به کنشگری میکشونه یا خواست خودمه؟ چه خوب شد اینها رو نوشتم، الان متوجه شدم تو این دنیا بزرگ شدم. با وبلاگ شروع کردم، عاشق شدم، کار کردم، حمله کردم، ضربه خوردم، خندیدم و گریه کردم، گرفتم و دادم. از اول روح ضد استبدادی، دادگری و عدالتخواهی داشتم. در سیاست کمپینهای انتخاباتی و در دنیای گی، هرچه در توانم بود. این ویژگی هنوز در من هست اگرچه زندگی غربی فرصت به نمایش گذاشتنش رو گرفته. دلیل کمرنگ شدنن ضربهها و گریهها و دادنها و همهی ناانسانیها و بیانصافیهاست.
حالا اما همین طور که مهارت زبان انگلیسیم بهتر میشه دلم میخواد بیام و جریان رو تغییر بدم. بنویسم و زیاد بنویسم اما نه از محکومیت به اعدام و یا میزانی که اگر در دبر رفت برای رضای خدا از کوه پرتاب میشیم، نه. دلم میخواد از روزمرگیهایی که گذشت به اینهایی که روزمرگیهاشون خیلی متفاوت هست بگم. خیلی عادی، خیلی ساده، خیلی خودمونی.
بماند که ته دلم میخواد یه مجله بزنم، همون پروژه گینامه که یک مجله زرد هست. برای فشار اوردن به دیگران تا اونها شروع به نوشتن کنند (خنده شیطنت آمیز)، ولی اصلا وقت این طور شیطونیها رو ندارم. اما همینجا همه شما را به آرشیوسازی پیدیاف وصیت میکنم.