سوختم و نساختی

یک فردی که حتی توان پرداخت یک وعده در رستورانی متوسط ندارد، چرا باید آغوش رایگان بگیرد؟ یک فردی که حتی هیجان که چیز دیگری‌ست، نمی‌تواند ایجاد کند، چطور می‌تواند عسل از لب‌ها بگیرد؟ یک فردی که تنها فردی بود که گفت مهربان است، چطور محبت را ندیده است؟ 

هزار بار گفتم اما اگر گوش از خشم بسته نبود، لابد بهانه می‌خواست تا فازشکنی بی‌تجربه را دور کند، که حق دارد. اما آتش که خود علاج بود چرا به پا شد؟

یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم

زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s