پلکهایم تاب ِ بالا ماندن ندارند اما چشمانم میل به تماشا. ذهنم دستور خوابیدن میدهد اما قلبم فرمان بیرون رفتن و به هوایش نزدیکتر شدن. چارهی من ِ در به راه عاشقیت افتاده چیست؟ خیال چشمان مهربانش که با مهربانی و مدارا با من کنار میآید؟ یا که خیال صدای لذت که شوق خوشیاش دیوانهام میکند.
دیشب که کشاندماش به تاریکی، دور از چشم دیوها، از او ضمانت شوق در لحظهای گرفتم که شبم را با خیال شادیاش صبح کنم اما قلبم گرفت. قلبم گرفته بود که سر بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم، صورتاش را نوازش کردم و از نوازشاش سیر نمیشدم. سیر نشدم اما چه چاره؟ زمان و سهم و حقام، کوتاه به ماندن در اتاقی بود که باید زوتر از آن خارج میشدیم. خارج شدیم اما وقتی فهمیدم که از ساختمان خارج شدیم. آنجا با خودم گفتم: 《دیوانهام کرده》. دیوانهام کرده بود از مهر و چشم و صدای کیفاش.
نیمه شب است. دل فشار میآورد برو در نزدیکیاش شاید آرام بگیرم اما ذهن توان ارسال پیغام را به تن ندارد. دل به دلنوشتی راضی شده اما شرطی دارد: اگر خبر کرد که به قلعه چوبی میروم، باید پر بکشیم.
مگر میشود پروانه شعله شمع را ببیند و پر نکشد؟
اما صدایی میآید: 《چه سادهای》. پاسخاش میدهم 《به قد لحظهای شوقاش که شورانگیز شادیام است. چه دارم به پایش بریزم جز این وقت که طلاست اما ارزانی یک لبخنداش》. و به یاد آن خندههای تلخ شبانهاش میافتم. خندههایی که فقط تلاش کردم با نوازش پاسخاش را بدهم.
نان را از من بگیر ، اگر می خواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که می کاری ،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز می کند ،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو می زاید .
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،اما خنده ات را که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم می گشاید .
عشق من ، خنده تو در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه خون من بر سنگ فرش خیابان جاری ست
بخند ، زیرا خنده تو برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده تو ، در پاییز
در کنار دریا موج کف آلوده اش را باید برفرازد ،
و در بهاران ، عشق من ،خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بودم ،گل آبی ، گل سرخ
کشورم که مرا می خواند .
بخند بر شب بر روز ، بر ماه ،بخند بر پیچاپیچ
خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد ،
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم ،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند ،
نان را ، هوا را ،روشنی را ، بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم …
پابلو نرودا
تمام این شعر که سه واژه اش را هنوز بیشتر نسروده ام ، قبل از این نسروده ام، می خواهد بگوید که:
هوا برای زندگی کافی نیست… و نور نیز لازم…
و این می رساند که اگر رسانا باشد شعر، آنکه می سراید می تواند مرده باشد و می تواند کور…
و این می رساند، که آنکه می رساند، عاشق است، که کور می تواند باشد و مرده…
پس هوا را از او بگیر، خنده ات را نه
پس هوا را از او بگیر، گریه ات را نه
که موی گندیده ی به چشم نا مده ات هم، مازاد مصرف من است…
من همان هشتاد برگ برجسته ی یک خطم، و تو زیبا نفس نا سلامتّ منی
اصلا تو خورشیدی… از این شعر تکراری تر هم ممکن است؟!
اصلا تو شراره ای… نه! همان خورشیدی که پشت ابر نمانده ای و نمی مانی و نخواهی ماندو نمانی خواه...
سی ها سال می گذرد که بتوانم تشدید بر سلامتم بگذارم اگر تو بخواهی…
و تو..آآآآآی تو! نا سلامت کرده مرا و سلامت می کنم من…
هوا را از من بگیر، خنده ات را نه
هوا را، فضا را ، از من بگیر…غذا را و فضا و قضا را از من بگیر… حض ها را از من بگیر…خنده ات را نه!
نور را از من بگیر، شعله ات را نه…
وفا را از من بگیر، گریه ات را نه…
حالا لختم و پختم از دستت دیگر…مرده ام فکر کنم…
…اما ، خنده ات را نه…
بعید است زنده باشم، مرده ام…
سعید است دستی که پاره می کند گرده ام…
سعید است..امامی است…سعید امامی است!! من قتل های اخیر زنجیره ای تو ام…!
من هم جیره ای تو ، که جیره را، شیره را از من بگیر…باغ پر خنده ات را نه…
کشته اند مرا لبانت و دندانانت ، همه ی آن رسته ها بر جانت، که… خنده ات را نه!
کشته اندم و جسدم در جایی پنهان است…
توئی که می شناسمت، ای آینه بردار…ای سردار آینه …ای نظر می کنی بر آینه… چون نظر کردی بر آینه،جسدم بر تو پنهان است…لاله روئیده است بر کفنم…
کشته اندم و زیر لاله ی گوشت انداخته اند… لاله ی گوشت ، همان هاله ی لاله ی گوشت که ابتدا آغاز تمام جهان بود…
جهان را از من بگیر…امان را، خزان را، بادِ وزان را…
ای بادِ وزنده از برج، پرتابم کن که بیفتد این شاعر ِتمام ِاین شعر ها را سروده
که بیفتد مرد مرده ی زیر لاله بوده..
سی ها سال، چهل ها سال می گذرد ، که آن زیر پنهان است این شاعر
هوا را از او بگیر… هوای وزنده… بادِ وزنده را از من، که خودمم هم او، که شعرِ تکراری می سرایم…
من کلیشه ام، هشتاد برگ ِ برجسته ی یک خط ، دو خط و ده ها خط هم که بسرایم، آزاد نمی شود عشقم…
عشق یعنی مغز بیست هزار تخمه ی آفتابگردان را میان قوطی کبریت ریختن…
عشق یعنی از یکدگر آویختن، وقتی تمام جهان در راه است و… وِل است … رهاست…
رها را از من بگیر، خنده ات را نه
خطا را از من بگیر، گریه ات را نه
محسن نامجو