در گلستان ِ ستایشگر

ستایش دیبایی که با لبخندی ساده، گرفتار دام سپیداش شدم. خشمم را دور و مهر را به یاد مهربانی از دست رفته آورد. آفریننده‌ی نرمی‌ها سخت گرفتنده بر سختی کشیده‌ای که بریده بود به دلیل سیاهی‌ها.

منت آغوشی مهتابی با پرتوی بوسه‌هایی چون موج آرام دریا که جزراش لب‌های بالایی بود و مداش از لب‌های پایین عبور می‌کرد. پس به هر بوسه دو لذت روا بود.

شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته

آن پُر از لالهای  رنگارنگ

وین پر از میوه‌های گوناگون

باد در سایهٔ درختانش

گسترانیده فرش بوقلمون

[در ادامه دوست سعدی به او میگوید:[

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

از گلستان سعدی

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s