ستایش دیبایی که با لبخندی ساده، گرفتار دام سپیداش شدم. خشمم را دور و مهر را به یاد مهربانی از دست رفته آورد. آفرینندهی نرمیها سخت گرفتنده بر سختی کشیدهای که بریده بود به دلیل سیاهیها.
منت آغوشی مهتابی با پرتوی بوسههایی چون موج آرام دریا که جزراش لبهای بالایی بود و مداش از لبهای پایین عبور میکرد. پس به هر بوسه دو لذت روا بود.
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته
آن پُر از لالهای رنگارنگ
وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهٔ درختانش
گسترانیده فرش بوقلمون
[در ادامه دوست سعدی به او میگوید:[
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد
از گلستان سعدی