این پست مربوط به قصه دوم پادکست «قصههای هویت درون» است که از طریق رادیو رنگین کمان در روز دوشنبه 16 آذر 1394 پخش شده است. این برنامه را میتوانید از طریق ساندکلود گوش کنید.
رادیو رنگین کمان هر دوشنبه و جمعه ساعت 08:30 شب به وقت ایران روی موج کوتاه 41 متر فرکانس 7575 و یا ۱۹ متر فرکانس ۱۵۶۰ پخش میشود. همین طور از طریق ماهواره هاتبرد، به فرکانس 12597 عمودی، یعنی کانال رادیو جهانی هر روز 10:30 صبح و یا 11 شب به وقت تهران، میتونید شنونده باشید. اگر به هیچ کدوم از اینها دسترسی ندارید، از طریق سایت رادیو رنگین کمان و یا اپیلکشن اندروید و آیاواس روی تلفن همراه، میتونید رادیو رو دریافت کنید.کانال رادیو رنگین کمان در تلگرام نیز یک راه دیگر برای دریافت و شنیدن است.
در هفتهای که گذشت، دهم آذر برابر با اول دسامبر، روز جهانی ایدز بود.
به خاطر… «نه» نگفتن
جای صدای ماشینها، همهمهی گنگی تو سرم بود، خطی ِ اومد جلوم و چیزی گفت، پرسیدم: «جانم؟» گفت: «دکتر معین؟». پرسیدم: «مرکز بهداشت والفرج رو بلدین؟». سرش رو به نشونه بله گفتن تکون داد و گفت: «برو اون پژو بژه بشین».
توی نت نشونی مطمئنی پیدا نکردم، می تونستم بیمارستان امام برم یا مرکز بهداشتی که نزدیک منزلمان بود اما ترجیح دادم بیام جایی دور…، اونقدر دور که نه آشنایی باشه و نه دوستی.
با انگشت نشون داد که کدوم طرفه و به سمت مرکز بهداشت حرکت کردم. با خودم درباره اون روز فکر کردم، خودم رو سرزنش میکردم که چرا برای بار دوم گذاشتم این اتفاق بیافته؟ خودم رو سرزنش میکردم که چرا اونقدر قوی نبودم؟ شاید به خاطر این که مدت زیادی سکس نکردم. خوب دوست ندارم با هر کسی بخوابم، برای خودم، تنم، ارزش قائلام، اما ظاهرا این ارزش فشاری بهم اورد که مقاومتام در برابر «بله» به زندگی مطمئن، شکست.
از نگهبانی نشونی کلینیک مشاوره بیماری های رفتاری رو خواستم. طوری سرش رو بالا پایین کرد که انگار فهمیده، به قول خودشون، رفتار پر خطر کردم. به سمت اشاره دستش رفتم و با دری رو برو شدم که حفاظ داشت، همه پنجرههاش حفاظ داشت، جایی مثل صرافی، طوری که آدم میفهمه، اینجا جایی هست که ممکنه هرکسی جوش بیاره و هر کسی هم نمی تونه جلوش رو بگیره، چون میترسه مبتلا بشه.
پشت این دلهرهها،ته دلم خوشحال بودم که دوست خوبی مثل سهیل دارم. مرکز مشاوره بیماریهای رفتاری رو اون بهم معرفی کرد. میگفت این کلینیک میتونه به کسایی که در خطر یا مبتلا به ایدز یا هپاتیت شدن، کمک کنه. شاید اگر نمیترسیدم و زودتر بهش میگفتم، توی اون هفتاد و دو ساعتی که از سکسام گذشته بود، میرفتم و الان داروهای پیاییپی رو میگرفتم تا از خطر ابتلا دور بمونم. اما قبل از اون باید شایدهای دیگهای هم بگم. بجاش خوشحال بودم که سهیل بهم گفت، شجاع باشم و برم با واقعیت روبرو بشم. بهم گفت اگر زود تشخیص داده بشه، می تونم زندگی کنم، دیگه ایدز مثل قبل نیست.
رفتم داخل و گفتم سه هفته پیش سکس محافظت نشده داشتم، بعد منو مشاوره کردن، نگفتم با همجنسم بودم اما طوری توضیح دادم که مطمئن بشن اگر طرفم مبتلا بوده، احتمال گرفتار شدن منم زیاده. مشاور بهم توضیح داد این بیماری سیستم ایمنی بدن رو، اونقدر کم میکنه تا از بین بره، پس اونقدر مریض میشی تا دیگه جونی برات نمونه اما اگر زود تشخیص داده بشه، مقاومت بدن رو در سطح قابل قبولی نگه میدارن.
سوزن رو از رگم بیرون کشید و پنبه روی اون موند. پنبه رو برداشتم و به خونی که آروم داشت بالا می اومد نگاه کردم. می تونست همه اینها با یک کاندوم اتفاق نیافته. اون روز با خودم گفتم شاید کاندوم نداشته باشه اما روم نشد برم و از داروخونه یک بسته بگیرم. همیشه طرفای دیگه داشتن، اما باید خیلی راحت میرفتم و حتی با یک بسته کاندوم کلاسیک که به قول خودشون برای مقاربط دردناک هست، لوبریکانت هم میگرفتم.
همه این ها گذشت و حالا دیگه جواب آزمایش توی دستام بود. سهیل کنارم نشسته بود و بهم دوباره یادآوری کرد، میشه ادامه داد و با مراقبت و دارو زندگی کرد اما این جمله معروف ِ «پیشگری بهتر از درمان است»، از ذهنم میگذشت. شعار بود اما شعاری نبود. یعنی…، شعاری بود که حقیقت بود و هم واقعیت. وقتی داشتم جواب آزمایش رو می خوندم، به اون لحظهای فکر میکردم که به خاطر کاندم نتونستم قید سکس رو بزنم، نتونستم به اون پسر خوش هیکل و زیبا، «نه» بگم.