این پست مربوط به قصه نخست پادکست «قصههای هویت درون» است که از طریق رادیو رنگین کمان در روز دوشنبه دوم آذر 1394 پخش شده است. این برنامه را میتوانید از طریق ساندکلودگوش کنید.
رادیو رنگین کمان هر دوشنبه و جمعه ساعت 08:30 شب به وقت ایران روی موج کوتاه 41 متر فرکانس 7575 و یا ۱۹ متر فرکانس ۱۵۶۰ پخش میشود. همین طور از طریق ماهواره هاتبرد، به فرکانس 12597 عمودی، یعنی کانال رادیو جهانی هر روز 10:30 صبح و یا 11 شب به وقت تهران، میتونید شنونده باشید. اگر به هیچ کدوم از اینها دسترسی ندارید، از طریق سایت رادیو رنگین کمان و یا اپیلکشن اندروید و آیاواس روی تلفن همراه، میتونید رادیو رو دریافت کنید.کانال رادیو رنگین کمان در تلگرام نیز یک راه دیگر برای دریافت و شنیدن است.
این هفته در شبکههای اجتماعی، ویدیویی دست به دست میشود که آزار و اذیت یک ترنس رو در غرب کشور نشون میداد. همین طور در هفتهای که گذشت، 29 آبان، روز گرامیداشت ِ قربانیان ترنس بود.
ملاقات در پارک دانشجو…
از اتوبوس که پیاده شدم، احساس کردم غریبی این شهر داره قلبم رو تند تر میزنه. سارا بهم گفته بود با مترو برم، ایستگاه ِ ولیعصر پیاده بشم اما توی مترو مونده بودم، چهاراه ولیعصر یا میدون ولیعصر؟ از مردی که کنارم بود پرسیدم: «ببخشید، برای این که برم پارک دانشجو، کدوم ایستگاه باید پیاده شم؟». تسبیه دونه درشتش رو یک دور چرخوند و سر تا پام رو برانداز کرد و بعد از کنارم رفت. دختر دانشجویی که سمت دیگهام ایستاده بود، بهم گفت: «چهارراه ولیعصر».
آدمها توی واگن چسبیده بودن بهم. چندتا ایستگاه بعد که آدم ها خارج و وارد شدن، پسری پشت سرم اومد، بعد حس کردم دستش رو روی باسنم گذاشته. پیشونیم داشت خیس میشد، سرم رو پایین انداختم، نمی دونستم باید هوار بکشم و فحشش بدم یا بزارم بی سر و صدا دست مالیم کنه. می دونستم اگه سر و صدا کنم، منو مقصر می دونن و ممکنه برام دردسر بشه اما این طوری هم که نمیشد هر غلطی خواست بکنه. سعی کردم جا بجا بشم.
سارا بهم گفته بود، همه ترنسهای تهران اونجا جمع میشن، یعنی بهش گفته بودن. میگفت الی، اونجا یکی رو پیدا کرده بود که بهش جا داده بوده، پیر مرد مهربونی بوده که الی هم باهاش میخوابیده. اونم بعدا یک کاری پیدا میکنه و با یکی از بچههای گی، خونه میگیره.
سرم رو که برگردوندم، پارک رو دیدم. به حوض وسط پارک که رسیدم، همه جور آدمی دیدم اما روی بعضی از نیمکت ها مردهایی نشسته بودن که از لحظه ورودم به پارک، منو زیر نظر داشتن، زیر چشمی نه…، بهم زلزده بودن. احساس کردم با پیشونیم، کف ِ دستمم داره خیس میشه. دو کف ِ دستم رو به مالیدم و نفس عمیقی کشیدم و روی یکی از نیمکت ها که خالی بود، نشستم. کمی نگذشت که یکی مثل خودم اومد با خنده گفت: «چطوری» و کنارم نشست. شال ِ صورتی کم عرضی روی موهاش انداخته بود و رژ همرنگ با شال و مانتوش به لبش می درخشید. با تعجب پرسیدم: «میشناسمت؟». گفت: «تو هم از شهرستان اومدی؟» اومدم جوابش رو بدم اما ادامه داد: «فکر کنم بار اولته. مشقاتم اوردی» بعد زد زیر خنده. شالم رو از لبه جلوش، روی ماهم کشیدم و پرسیدم: «اینجا همین طوری با هم دوست میشن؟».
این شال رو سارا بهم داد، منم فقط خونشون می پوشیدم. بهش گفتم «دوست دارم با همین شال برم تو خیابون، برم خرید، حتی جلو پسرداییهام دوست دارم همین شال زرده رو بزنم». وقتی از خونه بیرون زدم مانتوی کرمش رو بهم داد و با همین شال از خونشون رفتم سمت ترمینال و برای تهران بلیط گرفتم.
شالم رو از لبه جلوش، روی موهام کشیدم و پرسیدم: «اینجا همین طوری با هم دوست میشن؟». گفت: «من با همه این طوری دوست میشم.» بعد پرسید: «بابا ننت میدونن اومدی؟». منم پرسیدم: «تو الی میشناسی؟». پرسید: «کدوم الی؟».
سایه یک مردی روی صورتش افتاد. سرم رو بالا کردم و دیدم مرد قد بلندی با تیشرت طوسی و شلوار جین جلوم ایستاده. گفت: «چطورید دخترا». این اولین باری بود که یک مرد منو دختر صدا میکرد. بهش گفت: «دیلاق چی میخوای». اون مرد با خنده گفت: «شما ها رو»، بعد اینقدر بلند که چند نفری نگاهشون رو برگردوندن. از پشت سر یک پلیس به سمتمون اومد. به مرده گفت: «مامورا». مرد سر برگردوند و بعد تن چرخوند و دور شد. با نگرانی پرسیدم: «ما رو میگیرن؟». گفت: «اگه تابلو بازی در نیاری…، نچ». بعد با خنده گفت: «واسه شروع برو زیر پل کالج، اوتو بزن» و بهم چشمک زد، پرسیدم: «اوتو؟». گفت «برو لب خیابون، سوارت میکنن، همه جوره دور دور میکنی». خندید و بلند شد و دور شد. پلیسه که بعد رفتن اون مرد، راهشو کج کرده بود، از دور بهم نگاه میکرد، چندتا پیر مردم هم خیلی شیک پوش بودن بهم نگاه میکردن. پاشدم تا از پارک خارج بشم.
متوجه نشدم از کدوم طرف در بیرون اومدم. خیابونش کوچیکتر بود، تاریک تر هم بود. کمی شروع کردم به قدم زدن که ماشینی کنارم ایستاد. یک پسر حدودا 27-8 ساله با ته ریش پشت فرمون بود. گفت: «برسونمت». ازش پرسیدم: «ببخشید، پل کالج کدوم سمته؟». پسره نگاهی بهم کردن و با طعنه گفت: «می خوای بری زیرش؟». چارشونه بود و پیرهن چهارخونه پوشیده بود. سیگار رو به لبش گرفت و با پکی که زد، لپهای صورت ِ استخونیش چال افتاد. بعد با یه صدای مهربون بهم گفت: «بیا بالا دیگه!».
هنوز در ماشین رو نبسته بودم که راه افتاد. پرسیدم: «اسمت چیه؟» در حالی که داشت مسیج میزد جواب داد «جواد»، بعد پرسید: «تا حالا با کسی بود». لبخندی رو لبم اومد و سرم رو پایین انداختم. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و جووون کشداری کشید و گفت: «جیگر منی تو». داشتم فکر میکردم اگه آدم خوبی باشه، چقدر خوب میشه باهاش بمونم که نیش ترمز زد. دو نفر از داخل مغازای به سمت ماشین اومدن و عقب نشستند. فهمیدم رفیقاشو با مسیج خبر کرده. تا اومدم به خودم بیام، راه افتاده بودم. گفتم: «چه خبر؟». گفت: «قراره حال کنیم دیگه». سرش رو برگردوند عقب و به رفیقاش با خنده گفت: «تا حالا نداده». پیچید تو بزر راه و با سرعت ماشین قلب منم تندتر میزد. احساس کردم همه چیز تغییر کرده، صورت پسره شبیه گرگی شده که خون از دندوناش میچکه. فریاد کشیدم: بزن کنار… بز کنار…، رفیقش از پشت، دستش رو به تنم کشید و خودش بعد از زدن تو دنده پنجم دستش رو به رونم کشید. دستاشون رو پس زدو جیغ کشیدم و فحش دادم، بعد در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.