این که گفتی «تو دوست خوبی برای ما بودی» یک تو فرهنگ غربی دروغ بود. با کلاه شرعی ِ فرهنگ ِ ایرانی میشه تعارف، میدونم. من هیچ وقت هیچ معرفتی برای شما به خرج ندادم، البته اجازهاش رو هم بهم ندادین. این رو نوشتم چون میخوام بگم دلم براتون تنگ شده. اگر هم بهتون نمیگم و دارم تو وبلاگم پست میکنم، دلیل دارم.
امروز داشتم به روز مصاحبهام فکر میکردم. افسردهترین دوران ِ زندگیم بود. همه منو تنها گذاشته بودند، همه یعنی هر کسی که از قدیم همراهم بود. از اون «مادری با کاریزمای از دست رفته» تا کسی که زیر قولش زد و ضمن فرافکنی و نسبت دادن عملش به من، بدترین اتهامی که توی زندگیم میتونستم بشنوم رو بهم نسبت داد.
باری، پست برای شماست، داشتم میگفتم یاد ِ روزی افتادم که یک راست از پلیس برگشتم خونه شما و وقتی گفتید میفهمم، اشک شدم. چقدر شیرین بود تو اون سختی و رنج که کنارم بودید. هرچقدر دوست خوبی براتون نبودم، هرچقدر دوست ندارم دوست تحمیلی کسی ویژهتر شما باشم ولی قدر دان اون روزها که کنارم بودید هستم.
آخ اون روزها که چقدر چای ِ میخکها گرم بود، مثل اجاق یک خونه.