گـُـوسـِـپـَـند

نمی‌دانی که چقدر آن گـُـوســِـپـَـند باهوش بود. صدایش که می‌کردم دنبالم می‌آمد. نازش که میکردم پیشانی‌اش را به تنم می‌مالید. یک بار نزدیک بود شاخش در خشتکم گیر کند و اگر نبود نوار ِ بهداشتی‌ام، شاید الان از مهر او پاره شده بودم. همان روز بود که یک شعر کــُـوس و خونی ِ دیگری نوشتم. آن شعر را به شاه‌دخت دادم تا شاید خود ارضایی کند.

آه…، شاه‌دخت… . این همه سال او را از یاد برده‌ام و یک گوسپند من را به یاد ِ آن گوسفند انداخت.

شاهدخت باعث شده بود تا به سی‌جی‌فویل علاقه‌مند شوم. نیناز که من را به شرکت معرفی کرده بود، از کمالات ِ شاه‌دخت آنقدر گفت که دلم تن ِ تاس‌اش را در انتهای معقدم احساس کرد. آن روز از معقدم آنقدر پست مدرن شدم که فقط داستان ِ کس و خونی گفتم.

باری…، داشتم از گوسپند می‌گفتم، آری…، در این سال‌ها هرچقدر گوسفند آمد و رفت، هیچ کدام آن گوسپند نشد. آخر هم نشد سرش را ببرم تا صبحانه‌ی یک روز کاری شود. بعدها که فهمید «آب طلب نکرده همیشه مراد نیست»، خودش شاخی به در شرکت کشید و رفت.

پی‌نوشت: 

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را با «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

فاضل نظری

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s