هفته آخر آگوست ِ سال پیش برای سپتامبر تصمیم جدی گرفتم تا باشگاه برم اما روز 31 آگوست زانوم ضربهای خورد که تا نیمه نوامبر درد میکرد. دسامبر یک سفر مهم در پیش داشتم و قرار بود فوریه مادرم برای دو ماه پیشم بیاد و عید با خواهر و برادرم برگرده ایران که هفته دوم مارچ آمد و هفته اول ماه می رفت، برای همین بعد از رفتن مادرم قصد داشتم باشگاه برم اما حساب و کتاب مالیم طوری بهم ریخته بود که امکان باشگاه رفتن نداشتم. مجبور شدم هم خونهای بگیرم که بدترین همخونه زندگیم شد و بعد از چند هفته خوشبختانه خودش در بی مسئولیتی تمام رفت تا ضررهای بعدی رو نبینم اما در این زمان سنگ کلیه گرفتم و همین هفته میتونم بگم وضعش بهترشده طوری که میتونم وزنه سبک بزنم.
با همخونه جدیدم که دوست صمیم در ترکیه است قصد کردیم باشگاه ته کوچه بریم اما دم در همان همخونه غیر مسئول و وحشتناکام رو دیدیم که داشت ثبت نام میکرد؛ پس به سرعت و به شکل خندهداری فرار کردیم و رفتیم خرید. تو راه برگشت همخونم اصرار کرد دوباره باشگاه بریم و بپرسیم. قیمتش واقعا عالی بود و مدیر باشگاه با برخورد بسیار عالی و مهربان برخورد کرد. او اصرار کرد باشکاه رو ببینیم که من ترجیح دادم کنار وسایل بمونم و دوستم باشگاه رو ببینه. وقتی برگشت با هیجان گفت: «میم، پایین که رفتم دوباره همون همخونهات رو دیدم و بالا که اومدم مسعود رو دیدم که گفت اولین روزیه که باشگاه اومده». مسعود هم خونهای بود که در نهایت تنها کسی شد که اتهام زشت سو استفاده مالی بهم زد و هرگز بابت حرف زشتی که بهم زد عذرخواهی نکرد.
هر وقت تصمیم جدی میگیرم اتفاقهایی میافته که روی اون مسایل حساسام و مانع از عملی شدن تصمیمام میشه. حالا مجبورم یا ریخت نحس هر دو رو تحمل کنم و یا به یک باشگاه گرونتر و دورتر برم. نمی تونم وزنم رو تحمل کنم، از سپتامبر سال ِ پیش 12 کیلو اضافه کردم و تا پایان سپتامبر قطعا یک باشگاه میرم. هر طوری!