جای پنجه عمیقتر بود، انگار تمام وزنش رو انداخته باشه روش. همین طور که پییش رو میگرفتم، صدای آب نزدیکتر میشد. دریا که اون موقع استخر بود، گفته بود تو اون جنگل یک رودخونه است به اسم دررو. همین طور که راه به دررو نزدیکتر میشد، صداش بیشتر تو گوشم میپیچید. انگار یکی خوابیده باشه توش و گفته باشه: «خشکیدم، خشکیدم».
پیشبینیم درست بود، ردش تو رودخونه گم شده بود. چشم انداختم اون سر ِ دررو، یه بوت ِ خوشگل بود که نمیشناختمش، از نکش آبی میرفت به سفیدی، طوری که پاشنهاش دیگه کاملا سفید بود ولی به رنگ سبز، با حروف لاتین روش نوشته شده بود «Mark». بعد دیدم یه مرد که کلاه فیدرو قهوهای با قهوهای تنش ست کرده، سمت بوت رفت. بدون این که منو ببینه اون رو برداشت و لای درختا گم شد.
تنها راهی که میشد دررو رو دور بزنی، تنه درختی بود که از طوفان ِ یک سال و نیم پیش افتاده بود روی دررو، ولی اون سرش شیب ِ 85 درجهای بود که بلاجبار مثل بز کوهی حدود 50متری باید بالا میرفتی. داشتم پیشبینی میکردم که پسر پمپ بنزینی بهم زنگ زد، ماجرا رو بهش گفتم، اونم گفت، «همون جا جق بزن و برگرد».
پینوشت: چشمهی من همیشه میجوشه.