نمیشه تو شبکههای اجتماعی و وبلاگت بنویسی من راضی نیستم دل کسی رو بشکونم و هر روز دل ِ کسی که دوستت داره رو به شکلها مختلف بشکونی.
فیلم دنی کالینز رو دیدم و میخواستم پست بذارم درباره تغییر مسیر تو زندگی با یک تلنگر ولی قبلش رفتم فیسبوکم رو ببندم که آخرین لحظه دیدم دوستم منو به یک گروه افزوده با نام «فیلم چی ببینیم». دیگه مرحله آخر رو اکثبت نکردم و مثل یک نامه درباره همین فیلم پست نوشم.
داشتم خواب می دیدم…، داشتم خواب میمیدم ولی تا همین الان فکر میکردم یادمه! مهم نیست، از خواب پریدم چون دختری تو خیابون بعد از یک برخورد ماشین با چیزی جیغ کشید. با لب ِ تشنه و تپش ِ قلب رفتم دم پنجره دیدم دور ِ یک سگ چندتا نوجون جمع شدند و دارن نوازشش میکنند.
بهت پیام دادم که بگم امشب مهتاب از پنجره ی معروف ِ اتاقم روی تخت میتابه و من دوست دارم روی این تخت امشب با تو عشق بازی کنم. پیامت دیر رسید، من بعد از دو هفته توی اون اتاق و روی اون تخت خوابیدم. حالا هم که پیام دادم تو پای تلویزیون خوابت برده بود، ترجیح دادم چیزی نگم و کلا نمیگم، بعید میدونم اینجا بیای و بخونی.
هم خونم اتاق بزرگه که توش بودم رو برداشته بود و قرار بود چهار ماه با من همخونه بمونه اما زد زیر حرفش و حتی شجاعت پذیرش زیر حرفش زدن رو هم نداشت، یک جوری بود و یک جوری شد که دو هفته بعد از رفتنش دلم نمی خواست روی اون تخت بخوابم، با این که اتاق رو تمیز کرده بودم و رو تختی ها رو شسته بودم.
امشب بعد از مدت ها با این که مثانم درد میکرد اما روی اون تخت به آرومی ِ مهتابی که روی تخت تابیده بود خوابیدم و با جیغ ِ وحشت آلود ِ دختر نوجوانی که ترسیده بود از خواب پریدم. چند شب اتفاق هایی می افته و به راحتی از خواب میگرم و تپش قلب میگیرم. هر شب هم چند لیتر عرق میکنم از گرما.
دنی کالینز درباره یک تلنگره، این که مسیر زندگیت رو به سمت گه بودن و شدن پیش ببری یا این که به قله برسی. البته اون به قله ای رسید ولی خوب اون قله ی گوه بود. چیزی که خودش نبود، استعدادش نبود، چیزی بود که ازش میخواستن. دیدی دوست داری یک کاری بکنی ولی مجبورت میکنند کار ِ دیگه ای بکنی؟ من خیلی روش حساسم ولی توی ترکیه مجبور شدم خیلی کارهای دیگه ای جای کاری که دوست داشتم بکنم.
چند روز پیش…، یادم نمیاد چی میخواستم بگم، تو این فاصله رفتم آب بخورم گشنمم بود کمی کالباس هم خوردم. میدونم تشنه میکنه اونم تو ساعت سه ولی خوب الان دوباره میرم آب میخورم. آها یادم افتاد، اینو مینویسم بعد زر زرمو تموم میکنم.
چند روز پیش یکی از دوستام پستی تو فیسبوکش گذاشته بود اگر ده سال برگردید عقب چیکار میکنید، کمی فکر کردم و نوشتم: «ده سال پیش 15سالگیم بود و شخصیتم شکل گرفت، الان که فکر میکنم میبینم اتفاقی این طوری شدم. برای این که خیلی راحت تر و عادی تر میبودم هیچ وقت ستاد دکتر میعن نمیرفتم، اولین رای ام رو نمی دادم، وارد فعالیت های سایسی-مدنی نمیشدم و به جای حجب و حیا زودتر و بیشتر سکس میکردم و از همه مهمتر، هیچ وقت عاشق نمیشدم.» بعد که کامنت رو دوباره خوندم فهمیدم من اصلا از زندگیم راضی نیستم و اون تلنگره رو خوردم که من اصلا راضی نیستم وسط معرکه ی یک مشت فزول، پشت هم انداز، متظاهر، اختلال شخصیتی، دوقطبی و مانیک گیر کردم و هر روز باید با افکار پاراشون کلنجار برم و فحش بخورم تو دلسوزی و زندگی خودم معطل ِ این جماعت ِ ناشکر بشه. همین الان من خودم به تنهایی توان هایی دارم که یک مجموعه می تونه داشته باشه اما مدت هاست وقتی می خوام کاری رو شروع کنم بعد دوباره یاد ِ ناسپاسی، فحاشی، پشت هم اندازی، فزولی و رفتارهای زشتشون می افتم، خبر بد برای این دسته اینه که خیلی سخته ساکت بشینم و این خبر بد برای منم هست که نمی تونم زندگیم رو مال ِ خودم کنم.
فکر میکنم چیزی که میخواستم غیر مستقیم بگم رو بازم رک گفتم، کلیه ام درد میکنه نشستم نمی دونم کی می خواد خوب بشه لعنتی، برم بخوام و فکر کنم تغییر بزرگ رو شروع کنم یا نه؟
پی نوشت: بدون ادیت پست میکنم، امیدوارم غلط تایپی و املایی نداشته باشم، ببخشید.
یه چندتا اشتباه داشتی ولی خیالی نیست. تلنگر رو جدی بگیر. جدی میگم. هیچ کس از تغییر زندگی و حتا تو مستقیما سود یا ضرر نداره، اما خودت تا اخر عمر ممنون همین لخظه هزیان و تلنگر و تغییر خواهی بود
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
درسته، ممنون
لایکلایک