بهاریه‌ای در تابستان

با نگاه‌ات علف‌های رنگ باخته دوباره سبز شدند، نسیم خنک جای باد ِ سرخ را گرفت و آفتاب در آسمان جای خوداش را به ابرهای بی‌قرار داد. تو دوباره مرا نو کردی، با همان آغوش، با همان چند دقیقه آرامش، همان نوازش، دوباره می‌خواهم بگویم تو دوباره مرا نو کردی و چند بار دیگر می‌گویم مانند تمام این‌ ساعت‌ها که با خودم گفتم تو دوباره مرا نو کردی. روز‌های من هر روز تازه‌تر شده، حتی بیشتر از وقتی که تو طلوع را از پنجره‌ی اتاق تازه‌ام نشانم دادی. من باز به پنجره‌ی باز ِ سحری بیش از هر باری ایمان آوردم که کسی با چشمان زیبا، لبحند مهربان‌ و سینه‌ی آرام‌اش می‌تواند دردهایم را التیام بخشد و تمام غصه‌هایم را از یاد ببرد.

«فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!»

اگر چه همیشه احساس بی‌گاه در آستانه بودن را داشتم اما این بار دیگر راضی به تقدیر و آرام از سرنوشت ِ تلخ حس ِ دوری تو، پی‌ ِ زندگی‌ام یاد شیرین ِ تو را از یاد نخواهم برد. تو فراموش ناشدنی‌ترین پسر زمین برایم هستی که با آغوشی مهربان بسیار مراقب ِ قلب ِ شکسته‌ام بودی. تا هستم، سپاس‌گذار بوسه و آغوش‌ات خواهم ماند.

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s