پژمان و حسن، رفقای هفت سالهام در ایوان خانهی یک دوست مشترک، با آبجو و ماءالشعیر انار هوفنبرگ که دوست داشتم، ضیافت خداحافظی برگزار کردند. روز قبل تلفنی تهیه کرده بودم تا در دوران پناهندگی بدون لبتاب، کمی خودم را به آن سرگرم کنم، با آن عکس گرفتیم و خاطره را ثبت کردیم. دربارهی رفتنام کسی از بین دوستان همسرشت چیزی نمیدانست مگر سامان و یک زوج خوشبخت، پرهاما و همسر عزیزاش. آنها نیز چند روز قبلتر در جمشیدیه برایم یک ضیافت خداحافظی برگزار کردند. جمعهای کوچکی از بهترینهایی که دوستشان داشتم و همیشه دلتنگ آنها میشوم.
شام در کنار خانواده، همه جمع بودند، حتی برادرم که هفت سال با او رابطه خوبی نداشتم. فقط او نمیدانست که من همجنسگرا هستم. خانواده گفته بودند به دروغ میگوید همجنسگراست تا به کشوری دیگر برود. او هم به شوخی فرصتی پیدا کرد و گفت: «کاشکی من هم بگم گیام و برم»، بعد خندید، اما من به سرعت گفتم: «همچین دروغی هم نیست». قهقه در گلویش خشکید، دهانش تا بنا گوش باز مانده بود، سرش را به طرف اعضای خانواده برگرداند و به آنها نگاه کرد، سکوت کرده بودند. بعد گفت: «خوب…، هر طور که هستی فقط مراقب خودت باش».
حسن و پژمان که ظهر از آنها خدافظی کرده بودم دوباره آمدند، باز همدیگر را با چشمان خیس بغل کردیم. بعد کولهام را بستم و تاکسی خبر کردم. مادرم را بغل کردم، گریه نکردم. خواهرانم و برادرم را بغل کردم، گریه نکردم. گریه میکردند، اشک میریختند اما محکم ایستادم و دلداری دادم. سوار شدم، تاکسی حرکت کرد، دست تکان دادم، دست تکان دادم برای خانوادهای که پسرهمجنسگرایشان را پذیرفته بودند و برای زندگی بهتر و آسودگیاش، او را راهی کردند. دست تکان دادم برای لحظهی آخری که معلوم نبود دیدار تازه چه زمانی و کجا باشد. وقتی دور شدیم، بغض، انفجار اشکهایم شد.
گیت، بار، چکین، گیت، صف ِ دلار مبادلهای و دوباره گیت. پسرک تپل سپاهی که قصد داشت بعد از عبور من از قاب حساس به فلز بگردد، محکم دو دستاش را به تنم زد و گفت: «چطوری؟». یک لحظه نگران شدم اما خوم را آسوده نشان دادم: «نوکرم، تو چطوری؟». نمیدانستم تا کجا و کی باید نگران باشم. وسایلم را برداشتم و کمربندم را سفت بستم. صندلیام را پیدا کردم و لب پنجره نشتم تا از آب و خاک میهنم در آسمان وداع کنم. تصمیمی بود که گرفته بودم، پس به صندلیام تکیه دادم و در دلم با خدا و میهنم راز و نیاز کردم.
Good Luck shayan jan
لایکلایک