صفحههای خبری اصلاحطلبان را به روز میکردم، میدانستم خاتمی نمیآید و منتظر تصمیم هاشمی بودم. در دلم طوفانی بود اما به خاطر دلتنگی شدیدی که داشتم. همه در میدان فاطمی جمع شده بودند، مقابل وزارت کشور اما دلم از انقلاب گذشته بود، میخواستم در نزدیکی فرصت، جایی نزدیک ِ نزدیک به قریب باشم. انگار کسی چیزی گفته باشد، پس به سرعت سوار بیآرتی شدم و از خانه دختردایی راه افتادم. پیام دادم که میخواهم ببینمتات و پاسخ داد: «دیگه فرصت نمیشه، شبه آخره و میخوام با خانواده باشم». چند بار پیام را خواندم، از خودم پرسیدم شب ِ آخر؟ و پیام دادم: «داری میری؟»
از چهار سال پیش تا همان موقع، فقط میخواستم کنارش باشم تا خیالم راحت باشد که سالم است، زنده است و از همه مهمتر شاد است، این قرار را همان شبی با خودم گذاشتم که برایش اتفاقی افتاد و من یک روز تمام گریه کردم، همان شب که فهمیدم عاشقاش شدم. غرور خودم را داشتم اما ایثار خودم را میکردم، با قوائد و چهارچوبی که درکاش از اطراف بر نمیآمد و با اتهامهایی که به خودشان وارد بود مرا قضاوت میکردند.
توضیح داد ایمیل داده بود اما به او گفته بودم در این روزهای امنیتی به تهران آمدهام و نمیتوانم ایمیلام را چک کنم. بالاخره قراری تنظیم کردیم تا بعد از پنج ماه ببینماش، با ریشهایی که قرار گذاشته بودم تا وقت دیدناش آنها را نتراشم. حالا در روز آخر به راهنمایی ندای دلم دیدار آخر نصیبم شده بود. چرخیدیم و بعد به خانهشان رفتم، با خانوادهاش شام خوردیم اما نمیتوانستم همراهاش به فرودگاه بروم، بروم که رفتناش را ببینم؟
صبح روز بعد در خیابان ولیعصر، سر کوچهی رشت، به سمت پارکینگ کاوه قدم زدم و با تماس تلفنی از دوستم در شیراز خواستم تفالی به حافظ بزند و پاسخ گرفتم، به دنبال دلات برو.
با خودم گفتم نه خواب، نه خوراک درست از امنیت، نه آرامش و نه قرار از رفتن جان، چرا بمانم؟ تصمیم گرفتم با انتخابات سرنوشتساز بهار92 دین آخرم را به کشورم بدهم و بعد بروم تا هم امان داشته باشم و هم هوای یار.