در خانه نشسته بودم که درب خانه را محکم زدند، مادرم در حالی که میگفت «چه خبره، کیه؟»، در را باز کرد و سه مرد فربه با فشار به در، مادرم را به عقب پرتاب کردند. من به سرعت به ته اتاق دویدم و از پنجره خودم را به حیاط همسایه پشتی انداختم، در خانه همسایه را باز کردم و در حالی که فرار میکردم، یک لحظه پشت سرم را نگاه انداختم و فیروزآبادی، نقدی و یک نفر دیگر که فکر میکردم طائب باشد را دیدم که دنبالم میکردند.
سینهام محکم میکوبید، چشمانم را باز کردم و نور خورشید از پنجرهی اتاق چشمم را زد، عضلاتم را شل کردم و آب دهنم را در خشکی و تشنگی شدیدی که حس میکردم قورت دادم، بعد نفس عمیق کشیدم. مانند دو ماه پیش، این چهارمین بار بود، دقیقا در ظهری که تا صبحاش پای سیستم نیمسوزام ثمرهی ایدهها و آرزوهای یک نسل تنها مانده را کنار هم میچیدم. تکرار کابوس روزی که پس از بامداد در دقیقهی نود، بازهم زنگ خطر را برایم به صدا در آورد. تمام روز دوباره راه فرار، هارد و کیس سیستم و تمام موارد امنیتی را چک میکردم و به تنهاییام، این که همه رفتند یا کار نمیکنند و آن یکی که یاور همدیگر بودیم و میرود و تنها میمانم تا شاید طعمهی قلاب ِ فعالین سیاسی که در مسالهی حقوقی-اجتماعی حقوق بشر، ما را قربانی کنند، تا با فشار حقوق بشری سعی به براندازی داشته باشند به قیمت زندگی ما، فکر میکردم. با بینش سیاسی فعالیت حقوقی-اجتماعی با ابزار رسانهای میکردم که هر لحظه امکان فروپاشی و قربانی شدنم میرفت. باید برای نجات، بین کنار خانواده ماندن و در خطر گذاشتن آنها یا رفتن، در به دری، دلتنگی اما آسوده بودن همهمان، انتخاب میکردم. باید با معشوقه نازنینم، کشوم، میهنم، ایران ِ محبوبم وداع میکردم و تن به آنچه «فرار نکبتبار پناهندگی» میخواندم، میدادم.
و روزهای سخت تصمیم از نیمهاردیبهشت سختتر شد، جایی که یار و همراهام در روزی که دلتنگاش شدم، رفت… .