می‌خواهم بیشتر بخوانم‌ات

تو را خیال می‌کنم، که جلویم نشسته‌ای و داستان تازه‌ات را برایم می‌خوانی. بعد من هم از داستان‌ات با شوق تعریف می‌کنم و می‌گویم عالی بود اما…، و شروع می‌کنم به انتقاد کردن از داستانی که کمترین ایراد را هم سخت می‌شود به آن گرفت.

تصور میکنم روی صورت‌ات دست می‌کشم، روی ریش‌های پرپشت‌ات، محکم، دست می‌کشم، طوری که که مفصل‌های گردن‌ات تکان می‌خورد اما نگاه ات از چشمانم جدا نمی‌شود. می‌خواهم گردنت را در دستم بگیرم و به کتف‌ات برسم و مفصل‌هایش را ماساژ بدهم. بعد دست بیندازم دور کمرت‌ات، از زیر بغل، وقتی سرم روی سینه‌ات است. همان طور که ایستاده‌ایم دست‌ات حلقه به کمرم باشد، تو دست‌ات را به تمام پوست کمرم‌ام بکشی، بعد بالا بیاوری و با کف دست‌ات که پس کله‌ام می‌کشی، صورتم را به سینه‌ات بچسبانی.

دنگ دنگ دنگ…، صدای سیم سه تار نامجوست که پایان قطعه الکی را می‌زند، بند خیالم پاره شده و فکر میکنم به کارهای عقب افتاده، انتظار بیش از حدی که برای رفتن کشیدم و می‌کشم و خلا مواد شیمیایی عاشقیت ِ مسخره. مسخره وقتی که باز سر ِ پیچیدگی آدم و روابط آدمی باز می‌شود طوری که به قول نامجو: حتی اگر جفا هم نکند، باز خوداش جفاست.

اما این همه باز هم الکی‌ست.

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s