تاریخها، روزها، مناسبتها، انگیزهها، تغییرها…، تغییرها…، شاید یک تغییر در این کندی ِ روند تلخ ِ فرار ِ نکبتبار ِ پناهندگی…، شاید تعیین کشوری که ملک ِ من باید شود، ملکی که من در آنجا فقط باید زندگی کنم، شاید تعیین همین کشور ِ لعنتی مرا از این خستگی نجات دهد. آری…، مانند بیماری که بیحرکت روی تخت ِ سپید بیمارستان دراز افتاده، زخمبستر خورده، خستهام.
ماهها را میشمارم و همسفران را خیال میکنم، کمی خیال میکنم از فروشگاه ِ ایرانی چای خریدم و در فنجانی که نمیدانم کجای این دنیای لعنتیست، ریختهام و کنار ِ پنجره ایستادهام. فنجان را به شیشهی پنجرهی بسته نزدیک میکنم تا با بخاراش طرح قلبی بکشم و از لای خطهای قلب ِ کشیدهام متوجهی سقوط قطرهها میشوم تا به بهانهی تر شدن ِدستم، هوای خانه را عوض کنم.
اما خیالام باطل میشود وقتی از خودم میپرسم تا به کی باید در این برزخ ِ آناتولی بمانم؟ به سایت هجوم میبرم تا اطلاعاتام را چک کنم. عدد، سی، عدد، تاریخ، زبان، دکمه…، هنوز خط ِ تیره. بعد مازوخیستوار میشمارم: اگر یکماهه جواب قبولی گرفته بودم الان رفته بودم، اگر دو ماهه حالا تاریخ داشتم، اگر سه ماهه… . بهم میریزم، به خودم میآیم میبینم دهانم میجنبد.
زیر کتری را روشن میکنم، پردهها را میکشم، صفحههای اجتماعیام را بالا میآورم و فقط ویدیوهای خندهدار را پلی میکنم. ایدههایم را زیر خاک میبرم و مسیر کارها را سادهتر میکنم، چای مینوشم و برای تماشای فیلم ِ روزام برنامه ریزی میکنم. یادم میافتد باید کمی زبان بخوانم و با خودم میگویم: ورزش که نکردم، راستی شب رمان را ادامه بدهم، چقدر خوب است چای بدون سیگار میخورم. همین دلخوشی ها تا شب ادامه پیدا میکند و دوباره فردا همین دور ِخیال، باطل و دلخوشی تکرار میشود.
پیوست به پست: خاطرات موزیکال ِ فیوس والاچیس
خارج از پست: به پرواز امیددارم اما باور…، نه!