پنج دقیقه از صفر بامداد مونده، پاهام از سرما درد گرفته، پتو میکشم روش بعد ادامه میدم.
یه خورده رونهام درد گرفته، دیروز ظهر به همت کائوس جیال که یک سازمان حمایت از الجیبیتی ترک هست فوتبال بازی کردم. نمی دونم چند دقیقه ولی کل زمانی که بازی در جریان بود تو زمین بودم. توی پست «کفشم رو دزد برد» اشاره کردم کتونیم رو از جلوی در ِ خونه بردند، اون یکی کفش که برای دویدن بود رو پوشیدم و حدود 11کلیومتر روز سه شنبه پیادهروی کردم اما روی هر دو انگشت کوچیک ِ پام تاول زدم. هفته آخر آگوست هم زانوم یک ضربه خیلی بدی خورد که هنوز بخشی ازش درد میکنه و فکر میکردم نتونم بدوم اما این باور غلط هم از بین رفت. وقتی مهران، وحید و الهه عزیزم میگفتند بیا یار کم داریم مثل مهمونی که ناز میکنه برقصه رفتم و دقیقا دیگه کسی نبود که منو از زمین بکشه بیرون (اسمایلی خنده دندون نشون).
امروز یک عکس دیدم درباره «شیمی در زندگی» که میزان هرمون یا انتقالدهندههای عصبی رو در بدن انسان نشون میداد. من نمیدونم اون عکس درست بود یا نه ولی دوباره مساله شادی و سرتونین رو بهم یادآوری کرد. این که باید تحرک داشته باشم تا سرتونین در بدنم افزایش پیدا بکنه و شاد بمونم. هفتهی پیش خیلی غمگین شدم، دلایل مختلفی داشت که دوست ندارم اینجا بنویسم. اما وقتی روز سهشنبه بعد از امضا پیاده برگشتم و دیروز چهارشنبه ورزش کردم و امروز زیر بارون قدم زدم روحیهام خیلی خوب شد. امیدوارم اتفاقهای خوب یکی پشت دیگری بیافته و من رضایت نسبیم رو از زندگی داشته باشم.
تنها موج منفی که امروز بهم خورد چت با دو دوست عزیزی بود که در بهترین شرایط قرار دارند و فقط با نالههای بیمورد انرژی منفی رو به اطراف اشاعه میدن. جالب اینجاست که با وجود این کارشون بازم اتفاقهای خوب براشون میافته. برای نمونه یکی از دوستان در ماه ِ چهاردهم پناهندگی امروز جواب ِ کشوریش رو گرفت اما ساعتی قبل از جواب، برای من که در ماه ِ هفدهم هنوز جواب نگرفتم ناله میکرد. نمیفهمم این دوستان چرا حداقل نالههاشون رو برای من میارن، منم محکم تو پر دو دوست زدم. البته خیلی خوشحالم اونها در شرایط خوبی هستند اما این که شرایط رو سیاهنمایی کنند یا بقول قزوینیها بگن چهارتا انگشت داریم واقعا جای تاسف داره.
صدای بارون که میخوره به شیشه فضای خونه رو پر کرده، ایکاش میتونستم آمبیانس بارون رو ضبط کنم و به این پست پیوند بدم. خدایمن چقدر بارون قشنگی میاد (اسمایلی لاولی). الان رفتم لب پنجره و دیدم خیابون رو آب گرفته، خیلی عالیه این بارون…، دوست دارم ترانه «تو بارون که رفتی» از سیاوش رو گوش بدم. برم هندسفریم رو پیدا کنم که یک و ربع ِ و هم خونم خواب!
آخ آخ…، پیوست میزنم به پست پلی کنید حالشو ببرید. حضرت میفرماید:
تو بارون که رفتی…، شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته…، رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی دل ِ باغچه پژمرد
تمام ِ وجودم توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره
دلم غصه داره، دلم بیقراره
نه شب عاشقانه است نه رویا قشنکه
دلم بیتو خون ِ، دلم بیتو تنگِ
همخونم امروز میگفت این آهنگ غمه ِ، نذار. ولی من بهش گفتم تفاوت جهانبینیمون باعث میشه تو غمگین بشی و من آروم. این که من غم گذشته رو نمیخورم و از حال ِ غمگینی که عشق بهم داده لذت میبرم، چون به جز درد هنری نداره عشق، گوش بدید:
یک شب زیر بارون که چشمم به راهِ
میبینم که کوچه پر ِ نور ماهِ
تو ماه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب ِ ناامیدی
من غم رو دوست ندارم ولی وقتی غمفراق باشه قشنگه، وقتی غم ِ غمیار باشه قشنگه، این که درد یکی دیگه رو درد خودت میبینی بعد میگی درد و بلات تو جونم عشقم، کاش من جای تو درد بکشم تو سالم باشی. تمام احساست عاشقانه رو بدون عشق بازی تجربه کردم و بهترین جاش وقتی بود عشق رو درد دیدم و عاشقیت رو درد خریدن.
این خیلی خوبه که آدم بدون لذت جنسی لذت عاشقانهای ببره و فکرش روح ِ یار باشه نه اندامش. به نظرم این که میگه: «ایمان من در هندسه اندام توست» حرف جالبی نیست. ایمان باید در روح ِ یار باشه. و دوباره تاکید میکنم عشق معنی معشوق نیست و عاشقیت جدای عشقبازیست.
بعله…، خلاصه اینکه شب پر از ترانه است، صدای بارون تو رو به موسیقی پیوند میزنه و بعد سکوت ِ پس از بارش تندی بهت قدرت فکر میده. همین…، خواستم این لحظه رو توی «هویت درون»ام ثبت کنم، عاشقتم وبلاگمام (اسمایلی لاولی).
پیوست به پست: تو بارون که رفتی – سیاوش قمیشی
خارج از پست: چقدر خوب شد این پست، معلومه من با تنهاییم حال میکنم.