سه
چشمانات از شدت برخورد باد به صورتات باز نمیشود، باد به آن نمیخورد، تو آن را مینوردی.
یک
سالها لبخند را پشت خندهای میبینی که این بار از لب کجاش بیرون زده. لپهایت شل میشود، دهنت باز، سقف دهانت خشک: «بعد از این همه سال دربارهی من این طوری فکر میکنی؟».
دو
احساس میکنی از نقطهی سوزش در میانهی دو کتفات مایع گرمی سر میخورد. دور ِ دوران ِ دره، حالا سر به سوی جاذبه باد را مینوردی.
پیوست به پست: همین پست در فیسبوکم (تنها برای دوستان قابل مشاهده است).
خارج از پست: اینها برای من تمرین داستان نویسیست. تمرین توصیفات از جز به کل، در حرکت و غیر مستقیم در داستان نویسی است.
برای منم همینطور
بالاخره ی روزی بایست نوشتن رو شروع کنم! یهنی به نام خدا قلم در دست گرفته و انشای خود را آغاز نمایم!
ی روز ب همین زودیا…
لایکلایک