هنوز گلوم خشکه، 4 لیوان آب خوردم، دو ساعت ازش میگذره اما نتونستم بخوابم. مادرم اومده بود بهم سر بزنه که با دیدنم بهش حمله قلبی دست میده. همون لحظه خواهرم رو صدا میزنم و اون دراز میکشه روی زمین که از خواپ پریدم، چهار و نیمه و هنوز هم نخوابیدم.
یادم میاد تو مراقبتهای ویژه بعد از عملش وقتی برای ملاقات رفته بودم، با دیدنم ضربان قلبش بالا رفت. بعدا از بقیه پرسیدم تو مانیتور بعد از دیدنتون ضربان قلبش تغییری داشت؟ فقط برای دیدن من هیجان زده شده بود. بچهی آخرم، لوس که کرده ولی خیلی وابسته هم بودم تا وقتی که سرکش شدم. از خونه زدم بیرون و بعدا هم کامینگاوت کردم. اصلا چون تو 50 سالگی من رو به عنوان یک همجنسگرا پذیرفته بیشتر دوستش دارم. روزی که گفتم میخوام برم مصمم بدون پرسیدن چیزی گفت برو، اگر میدونی پیشرفت میکنی نمون، برو.
همیشه حامی بوده و همیشه به میل من ازم حمایت کرده. من اذیتش کردم الانم که گذاشتمش و اومدم ولی نمیتونم به یادش نباشه چه برسه به اینکه نگرانش نباشم. امروز بعد از باخت استقلال بهش زنگ زدم و قهرمانی خوزستان رو بهش تبریک گفتم. با حسرت از باخت استقلال میگفتم اما برای فولاد هیجان زده و خوشحال بود، سرحال، دورش شلوغ بود، خدا رو شکر.
پیوست به پست: ندارد
خارج از پست: خوابم نمیبره، حس هیچ کاری هم نیست، فقط باید تا صبح به این کابوس و مادرم فکر کنم. با خودم گفتم بنویسم شاید آروم بشم. مثل خیلی از نوشتنهای دیگم.
سلام با اینکه وبه من تعطیل شده ولی دوست دارم آدرسش رو از توی لینک هاتون بردارین – بای
لایکلایک