مساله و حل مساله

خیلی جالبه این پست برای تابستون 91 است که منتشرش نکرده بودم و شنیدن این حرف‌ها برای امروزام ضروری است. این پست را برای آرامش خودم و یک دوست که آن روزها سخت درگیر مسائل‌اش بود نوشتم. اتفاقا دیروز با خودم مدام شعری رو زمزمه می‌کردم که به کمک اون قصد داشت یکی از مشکلات آن روزهایش را برطرف کند: 

مهمان گر چه عزیز است ولی همچون نفس

خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود

هر روز با چالش‌های جدیدی رو به رو میشم که نمی تونم پیش‌بینی‌شون کنم اما سخت یا آسون می‌تونم راه‌ حلی براشون پیدا کنم. وقتی به این روند توجه می کنم، تکرار می بینم. مشکل…، راه حل…، مشکل…، راه حل… . این تکرار آفتیه برای روزمرگی که راحتم نمیذاره.

از طرف دیگه گاهی راه حل شکست می‌خوره و راه حل جدیدی جایگزین میشه. گاهی راه حل‌های جایگزین هم نمی‌تونند به حل مساله کمک کنند. پس برای حل مساله مشورت می گیرم اما از همه بدتر وقتیه که نتونم مساله رو با کسی درمیون بذارم و مجبور بشم بدون مشورت مشکل خودم رو حل کنم. وقتی در حل مساله خودم رو ناتوان می‌بینی و کسی رو نمی‌تونم برای مشورت پیدا کنم، اونجاست که از مساله فرار می‌کنم. فراری که باعث میشه همه کسایی که بهشون اعتماد نداشتم -برای کمک در حل مساله- و همه کسایی که دوست نداشتم به هیچ وجه از مساله خبردار شوند، مشکلم رو تمام و کمال بفهمند. پس باید مساله رو همون جا هر طور که هست حل کنم و یک یا چند نفر مورد اطمینان رو برای مشاوره و کمک در راه حل دادن و یا حتی وارد عمل شدن برای کمک داشته باشم.

توی زندگیم همیشه دنبال یک راهنما بودم. دنبال کسی که وقتی گیر می‌کنم بهم بگه چیکار کنم. توی نوجونی بسیار گوشه گیر و منزوی بودم. الان تغییر کردم و خیلی اجتماعی هستم. غالبا بیرون از خونه‌ام و توی هر جمعی که میرم رهبری خاموش دارم. شاید محبوب نباشم چون رکم و زبان گزنده‌ای دارم اما هرگز منفور نشدم چون ساده، صمیمی‌‌و صادق‌ام و کسی رو بازی ندادم. این اجتماعی بودن، فن بیان نسبتا قوی و انرژی بسیار زیادم که به جمع یا فرد منتقل می‌کنم باعث می‌شه اطرافیان‌ام فکر کنند آدم برون گرایی هستم. به قول دوستی که از مولوی می‌گفت: «هر کسی از ظن خود شد یار من». بله از درونم کسی نتونست منو پیدا کنه و پیش خودشون اشتباه فرض کردند. حالا پیدا شدن دوستی که راهنمام باشه خیلی سخته و اعتماد به اون هم در راز نگه داشتن و هم در راه‌حل‌های درستی که نتیجه بده. البته فکر می‌کنم الان دو-سه نفری داشته باشم.

از این که بگذریم به یک داستان دیگه می‌رسیم، فرد راهنما و مشاور که مشکلات خودش رو داره. وقتی که او درگیر مشکلاتش باشه و ممکنه نتونه یا نخواد در یک بازه زمانی کسی اطراف اون باشه. بیشتر وقت‌ها طرف نمیگه می‌خواد تنها باشه و من این رو خودم می‌فهمم و دور میشم. این وسط وقتی مشکلات خودم بالا می‌ره و اخلاقی نمی‌بینم که مشکل خودم رو به جمع مشکلات راهنما و مشاورم اضافه کنم پس اوضاع بدتر میشه. اینجاست که این تکرار مساله…، حل مساله…، همراه نبودن کسی کنارم برای کمک در راه حل دادن و ناتوانی در حل مشکل بزرگی که خیلی وقته حل نشده و راهنما و مشاور باید کنارت باشه تا بالاخره بعد از سالها فرار به کمک اون پشت سرش بذاری برام افسردگی عمیقی میاره. دلم از خودم میگیره و حالم از خودم بهم می خوره و دیگه از ادامه زندگی می‌مونم. مساله بزرگی که روز به روز بزرگش کردم و از حل کرندش فراری بودم، حالا شده سنگ بزرگی که کوچک شمردنش به راه حل نادرست می‌رسه و بزرگ دانستنش علامت نزدن میشه! یک هفته‌ای که گذشت خیلی سخت بود برام. اما این هم خودش مساله‌ای در دل مساله‌ای بود. نسبت به قبل خیلی قوی تر شدم. اصلا همت کردن برای حل مشکلی که 5سال ازش فرار کردم چون افسرده بودم خودش قوی شدنم رو نشون میده. فقط یه کم آرامش نیاز دارم که الان هیچ کس اونو نمی تونه به من بده و مجبورم خودم به تنهایی در بدترین شرایط ناآرام خونه و درونیاتم اونو به وجود بیارم.

یکی از اون کارها نوشتنه همین پسته. اوایل وبلاگ نویسیم از این پست ها بیشتر داشتم اما اشکال بزرگ در وبلاگ نویسی وقتیه که شناخته بشی. بعد فکر کن عره و عوره و شمسی کوره هم وبلاگتو بخونند و شب در جمع خاله زنکانه خودشون هر جمله رو به موضوعی نسبت بدن. همین جا می گم: به درک! البته از خودم فرار نکردم و تو خودشناسی نسبتا موفق بودم. توی وبلاگم شاید گاهی از درونم نگفتم اما هیچ وقت نادرست نشونش ندادم.

یکی دیگه از این کارها انجام دادن کاریه که 13سال پیش دوست داشتم انجام بدم اما تا همین الان نشده. سه تار زدن. خواهرم سه تار میزد و من هم دوست داشتم بزنم. نمی دونم چرا اما از بچگی دوست ندارم چیزی که متعلق به من نیست رو بگیرم و باهاش کار کنم. این پررویی که خیلی ها دارند. دوست داشتم یکی مال خودم بود. همش پول جمع می کردم اما خرج چیزای دیگه میشد. شاید بیشتر اراده قویی برای خریدن ستار وجود نداشت. حتی یکی از دوستان گفت فعلا برات یه سه تار جور می کنم تا پولت رو جمع کنی یه سه تار خوب بخری، از اونم خبری نشد. من تا آخر هفته به هر قیمتی که شده یه سه تار می خرم.

یکی دیگه هم تنهایی مسافرت رفتنه. شاید حتی تهران اومدن. هدفم از مسافرت می تونه دوتا موضوع باشه. اول این که فرهنگ بومی، رفتار مردم و معماری اون محل رو ببینم و به مشاهدات خودم اضافه کنم. دوم این که به دل طبیعت برم و از طبیعت لذت ببرم. عاشق دریام، جنگل رو دوست دارم اما کویر و بیابون رو هنوز ندیدم. توی دشت و جلگه زندگی کردم و می کنم. برای کویر آخر شهریور میرم دنبال یک تور که منو ببره و بچرخونه و اونم ببینم.

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s