دوشنبه شب

زمانی که با خودم قرار گذاشتم رسید اما مواردی که می‌خواستم به دست بیاورم را ایجاد نکردم. همه چیز زنجیره‌وار در هم پیچیده شده و همه موارد تاجای نسبتا قابل قبولی جلو رفتند اما به مقصد نرسیدند. جلو رفتن رو می‌شه مثبت دید اما به نتیجه نهایی نرسیدن رو نمی‌شه مثبت دونست. ظهر وقتی از کنت گاز برگشتم خیلی حالم گرفته بود، شاید اگر با کامران حرف نمی‌زدم، حال بدتری داشتم. به خودم که آمدم دیدم در سرما خوابیدم و ساعت نزدیک برگزاری کلاس ترکی‌ست. همین حالا از کلاس برگشتم و چیزهای خوبی یاد گرفتم که کافی نبود و اگر دوستان همراهی می‌کردند شاید برای رسیدن به نتیجه بهتر، یک موقعیت بهتر رو مهیا می‌کردیم.

طراحی یک کتاب رو تموم نکردم و خیلی زمان از دست دادم، حالم خوب نبود و این چند روزی که ددلاین برای خودم تعیین کردم – که حالم خوب بود- گاز خونم قطع بود و در سرما امکان کار کردن خیلی سخت است.

قطع شدن گاز به دلیل احمالم در تحویل گرفتن خونه بود و یکی بزرگترین تجربه‌های زندگی‌ام که منو در کشور سوم خیلی جلو می‌اندازه اما ادامه این قطعی اصلا دست من نبود و نیست و پیگیری و پشت‌کارم خیلی امیدوار کننده است.

نهار و شام پختن برای خودم تا حدودی درست شد اما اصلا امیدوار کننده نیست و باید توجه بهتر و ویژه‌ای به این مساله داشته باشم.

یادآوری اهدافم و برنامه ریزی برای آینده به شکلی که به هیج‌وجه وابسته به فرد دیگری نباشد در مرحله اولیه قرار گرفت و این مسیر تا نوروز که زمان تعیین کننده‌ای‌ست بسیار جای خوشحالی دارد.

کلاس زبان انگلیسی و ترکی در حال پیشرفت است و باید کنارش تلاش بیشتری بکنم.

این هفته برای من هفته قوی‌تر شدنه اما یک مساله‌ی حاشیه‌ای در زندگیم شروع شده که کمی تکلیفم رو باهاش روشن نکردم. مسیر رو رها کردم تا در پیچیدگی انسان و رابطه پیش بره. البته می‌تونه خطر ناک هم باشه و توجه برای کنترلش انرژی می‌خواد.

پیوست به پست: وقتی تابستونت رو در حصر خانگی بگذرونی حتما مریض می‌شی، وقتی کنار یک آدم مریض باشی، حتما مریض می‌شی، شاد میای و غمگین می‌شی اما حق با رفیق ِ و این قائده‌ای‌ست که از ایران می‌دونستمش و متاسفانه اینجا هم وجود داره. ما و اونا…، این مرزبندی که ایجاد میشه و باید بپذیرمش که در غیر این صورت باز هم غمگین می‌مونم. باید چراغ ِ چت رو بپذیرم حتی اگر مغلطه‌ها ظاهر منطق به خودشون می‌گیرند. باید سوتی‌های خودم رو بپذیرم و سادگی ِ صادقانه‌ی حماقت بارم رو.

این روزها کاملا آماده‌ی گرفتن حسی هستم که نسبت به محمد سال‌ها داشتم و می‎‌دونم اگر ایجاد بشه نمی‌شه حلش کرد. شاید الان می‌تونم زیر همه چیز خط بکشم و بدون این که گره‌ی جدیدی ایجاد کنم از گذر رود در پایین دشت بگذرم اما نمی‌دونم این رو بعد از نوروز تا اردیبهشت بتونم انجام بدم. داره چاه پر می‌شه و هیچ میلی هم ندارم تا اس‌ام‌اس‌ هر بهارم رو پس از زمستون بدم. پست قبلی بهم خیلی کمک کرد تا حرفم رو بزنم و این یک مرحله است که اگر بهش کمک نشه، نهایتش سیاهی میاره و دیگه خیلی دیر میشه برای کسی که من بهتر از بقیه پیش‌بینیش می‌کنم. کسی که گنجینه‌ای از اسرار رو توی دل من به امانت گذاشته و امانت داریش برام سخت شده اما از خدا می‌خوام حالا که خودش نیست بهم کمک کنه تا بتونم نگهش دارم. ای کاش یک بار به جای نگاه امنیتی به حرفام که: تو داری تهدید می‌کنی، مثل یه رفیق کنارم می‌ایستاد تا کمکم کنه. نسبت به سنگینی گره‌هایی که هرگز تنها تقصیر من نبوده و هیچ وقت هیچ مغلطه‌ای این حقیقت آشکار رو نمی‌تونه توجیه کنه.

خارج از پست: دیروز یک سوتی دادم که امروز اذیتم کرد و یاد گرفتم دیگر از این سوتی‌ها ندم. می‌نویسم تا یادم نره.

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s