ساعت 2 و 13 دقیقه است و وارد 15 فوریه شدیم. 25 بهمن هم بدون سر و صدا گذشت و هنوز مردی که برای ما هزینه داد، همراه همسرش در خانهاش زندانی است. خدا رو شکر شرایط حصر کروبی به حصر خانگی برگشته و حداقل در منزل خودش زندانی است. آنقدر بیتفاوتیها زیاده در کشور ما که واقعا به خودم برای فرار نکبتبار پناهندگی حق میدم.
دنبال یک چیزی رفتم و حالا که 03 و 21 دقیقه است برگشتم به این صفحه که در حال توضیح روزگار این روزهایم هستم. بعد از مدتها یک روز نوشت درست و حسابی میخواهم بنویسم. البته میل به لحظه نویسی من رو رها نمیکنه. مثل همین صدای پمپ پکیج که تازه عوض شده. البته خدا رو شکر که داره کار میکنه اما الان اعصابم رو خراب کرده.
روزی که گذشت نه شکلاتی هدیه دادم و نه گل سرخی هدیه گرفتم. در طول این 24 سال زندگی هرگز چنین تجربهای نداشتم. توی زندگیم در روزهای مختلفی و مناسبتهای مختلفی هدیههایی برای دوستان و معشوقههام گرفتم اما فقط بیاف قبلیم یک جفت گوسفند برای تولدم خرید و یک زوج موفق همحس که اتفاقا وبلاگ نویس هم هستند برای من یک قاب عکس گرفتند. ای کاش میتونستم اون قاب عکس رو با خودم بیارم اما خوب خیلی چیز ها مثل شال گردنم جاموند.
هر ولینتاین به یاد امیر حسینام. پسری که متولد 71 هست و روز تولدش رو به یاد دارم. خیلی تنهاست حتی اگر یک رابطه داشته باشه و من واقعا برای سختیهایی که توی زندگی کشیده متاسفم و برای سخت کوشی و خودساختگی که داره بهش افتخار میکنم. متاسفانه به دلیل سوختن سیمکارت 35ام شمارش رو از دست دادم اما اون همون شمارهی سوختهی منو در جایی یاداشت کرده در حالی که نمیتونم برم و سیمکارت رو فعال کنم. چند روزی توی منجم لوکیشنم رو به شیراز تغییر دادم تا شاید اون منو ببینه اما پسری با من ارتباط گرفت که دوستش داره و من دربارش از خود امیر حسین شنیدم. متاسفانه اون پسر پیغام منو به امیر نمیرسونه و این برای من سخته اما منتظر میمونم تا یک روزی با امیر دوباره هم صحبت بشم.
این روزها با یک پسر بسیار جذاب و سخت کوش آشنا شدم که امشب برای من خیلی «شیرین و تو دل برو» بود. پسری که با تمام تنهاییهاش روی پای خودش عزت نفس مثال زدنی داره. یک آرزویی داره در زندگی و بر اساس اون آرزو دوست داره راهی تازه رو آغاز کنه. امشب اون برای من دو تا عکس فرستاد که من واقعا با دیدنش شوک شدم. انتظار همچین کادوی اینترنتی نداشتم و خیلی برام جذاب بود. در نهایت یک روز ِ تنهایی، انتهایی شیرین داشتم.
امروز یک جلسه کاری پر تنشی هم با یک دوست فعال در اسکایپ گذروندم. بهش توهین کردم اما با روح بزرگش تحمل کرد و منو متوجه اشتباهم ساخت. آدمهای پخته این شکلی هستند، اونها پشت چند رفتار کنترل نشده و بچگانه یک چیزهایی میبینند که این رفتار اشتباه رو نادیده میگیرند و برای اصلاح اون در آدم مقابل تلاش میکنند. اما آدمهای کوچیک و خام با دیدن یک حرکت کوچیک چشمشون رو به روی خیلی چیزها میبندند. البته، هزینهاش رو میدن!
یک پسر خیلی ناز هم هست که من واقعا از ته قلبم دوستش دارم. اون خوش قلب، مهربون و اجتماعی است. مکالمه با اون پسر منو آروم میکنه. یادمه بعد از یک و نیم ساعت مکالمه با سلطان مغالطه تاریخ بشریت و مدام چرخیدن روی چند کلمه که زندگی خودم و خودش رو ممکنه نابود کنه، اون پسر ناز با یک کلمه «میفهمم» در سن 19 سالگیش آرومم کرد.
راستی قراره به زودی پیش از موعد تو خونه ما سال تحویل بشه و من بی صبرانه منتظر بهارم. امیدوارم به زودی و به سلامتی این اتفاق بیافته. همین طور پنج شنبه هفته دیگه باید ثابت کنم فرار ِ نکبتباری داشتم تا زندگیم تغییر کنه. حتما در این صورت باز هم خودم رو وامدار میدونم اگرچه هزینهها رو به اندازه کافی دادم. البته هنوز لباس هامو نشستم و امروز بر خلاف چند روز پیش بارونی بود. وای موضوع اصلی داوطلب شدن برای کاری بود که روی دستم مونده و باید سریعتر انجامش بدم. فقط باید از یک جایی استارت بزنم تا تهش رو تو چند ساعت انجام میدم. برم بگیرم بخوابم که ساعت 04 و 22 دقیقه شده.
پیوست به پست: این روزها بهتره این ترانه رو گوش بدی تا دوباره اشتباه نکنی.
خارج از پست: تلاش من برای چنگ زدن به شمشادهای لب جاده بیحاصل بود و تلاش تو برای گرفتن آلت یک عرب : )