ازم پرسید: «بوی سوختگی مییاد؟». با دماغام عمیق نفس کشیدم و بعد خیلی سریع به سمت آشپزخونه دویدم، شیر گاز رو پیچوندم و قابلمه رو گذاشتم توی سینک ظرف شویی. از پشت سرم اومد تو و پرسید: «مگه کمش نکردی؟».
– یادم رفت
صداش بلند تر شد: «یادت رفت؟» برگشتم و نگاش کردم، پیشونیش جمع شده بود. دوباره تکرار کردم: «یادم رفت». صداش رو بالا برد و گفت: «دفعه اولت نیست که. مدام بهت یک چیزی میگم انجام نمیدی. چرا به حرفهای من اهمیت…».
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «اهمیت میدم ولی خوب ذهنم درگیره خودت میدونی».
– تا کی مخوای بهانه برای گیج بازیهات بیاری؟
صداش مثل بلندگوی مسجد بغل توی گوشم فرو میرفت. یاد دعواهای الکی دفعههای پیش افتادم. سر یک کلمه، سر یک اشتباه غیرعمد، سر یک سوتی نا به جا…، از خودم پرسیدم چرا باید همیشه گوشم از فریادهای اون پر باشه؟ با صدای بلند بهش گفتم: «سر من داد نزن».
چند ثانیه مکس کرد، بعد ابروهاشوبالا انداخت، بعد با یک لحن خاص پرسید: «اگه داد بزنم چی میشه؟»
گلوم خارید و نک دماغم مورمور شد، گفتم: «دلم میشکنه».
چشمم رو به لای سرامیکای کف ِ آشپزخونه چرخوندم و خط یکی از اونها رو دنبال کردم. به سرامیک جلوی پام که رسیدم، قطره روی اون سقوط کرد. دستامو دور بازوم گرفتم و نشستم. به سمتم اومد و دستاش رو دورم حلقه زد و سرش رو روی شونهام گذاشت.
پیوست به پست: ندارد
خارج از پست: دوست دارم دوباره داستان نویسی کنم.