آکیسمت تا پدرش را دید، پتو را روی خودش و متی انداخت. پدرش متوجه تمام ماجرا شد و فقط در را بست. آنها نگران و مضطرب لباسهایشان را پوشیدند. آکیسمت از متی خواست تا از در پشتی برود اما او نگران آکیسمت بود و خواست گوشهای از اتاق پنهان شود. آکیسمت از اتاقش خارج شد. پدرش در آشبسخانه با گرمای لیوان چایی که در دستش بود بازی میکرد. آکیسمت با صدای لرزانش گفت: «پدر…». اما پدرش حرفش را قطع کرد و گفت: «خیلی قبل از اینها شک کرده بودم. همون موقع درباره همجنسگرایی تحقیق کردم و حالا اطلاعات زیادی دارم». بعد ادامه داد: «متاسفم در اتاقت رو بدون اجازه باز کردم، فکر میکردم خوابی و میخواستم چراغ قوهات را از کشوی میزت بردارم». آکیسمت بغضاش ترکید و به سوی پدرش رفت تا او را در آغوش بگیرد. متی نیز از اتاق بیرون آمد و در حالی به سوی پدر آکیسمت میدوید که او را صدا میکرد: «آقا جووووون».
آکیسمت و متی رفت و آمدهای خود را بیشتر کردند و پدر آکیسمت از آنها حمایت میکرد. همه چیز درست پیش میرفت تا این که در هفتهی هفتم، روز دوم، دکتر علی با آکیسمت تماس گرفت.
پیوست به پست: فیسبوک شایان shayan
خارج از پست: فردا کارگاه داستان باید یه داستان بخونم، یاد آکیسمت افتادم گفتم بیام تمومش کنم :دی
به به…عجب استقبال زيبايي داشت باباي اكيسمت…
چه باباي با فرهنگي…
لایکلایک
خیلی بده که نوشتی این یک داستان ضعیف است
اصن دید آدم رو پیش از خوندن منفی می کنی
چرا آخه؟
بوووس
لایکلایک
یعنی این یک داستان ضعیف نیست؟
:دی
لایکلایک
منم دوست دارم کارگاه داستان برم، نمدونم چرا وقت نمیکنم یا شاید جزو اولویت هام نیست هنوز!
لایکلایک
چه خوب
همه چی آرومه
به سلامتی همه این تیپ آقا جوووونا
لایکلایک