آکیسمت که نگرانی شدیدی پیدا کرده بود، حوله را به دور خود پیچاند و به دکتر علی زنگ زد. دکتر علی که سال پنجم پزشکی عمومی از دانشگاه ِ آزاد ِ واحد ِ فسا بود به خاطر یک سال مرخصی در تهران یک کوچه پایین تر از خانهی آکیسمت زندگی میکرد. دکتر علی بعد از شنیدن ماجرا از زبان آکیسمت به او گفت به خانهاش بیایید تا معاینهاش کند. آکیسمت که میدانست دکتر علی در کف اوست، حاظر به دادن «پا» به او نشد.
یعد آکیسمت در خود خلوت گوزید و با خود گفت: من عاشق متی سوزاک هستم. به عشق او پایبندم. اگر تا آخرم عمرم از من مایع لزج سیاه رنگ خارج شود باز به او پایبند میمانم. دوباره به حمام برگشت و خود را شست. دیگر از او مایع لزج ِ سیاه رنگ خارج نشد. چند ساعت بعد متی سوزاک که از خواب بیدار شده بود با آکیسمت تماس گرفت و از دلتنگی خود برای او گفت. آکیسمت نیز خیلی عاشقانه و بدون اشاره به ماجرا با او صحبت کرد. قرار شد شب اینبار متی سوزاک آرام و بی صدا از در ِ پشتی ِ اتاق ِ آکیسمت بیاید تا دوباره عشق بازی کنند.
آن شب نیز هر دوی آنها در آغوش همدیگر عشق بازی کردند. صبح متی رفت و آکیسمت دوباره به حمام رفت تا دوش بگیرد. این بار از پشت آکیسمت هیچ چیز خارج نشد. یک هفته گذشت و همهی هفت روز هفته را آکیسمت و متی در آغوش هم به عشق بازی گذراندند. تا این که در شب هفتم دوباره مایع سیاه رنگ ِ لزج از آکیسمت خارج شد. متی متوجه گردید و آکیسمت ماجرا را توضیح داد. متی از آکیسمت خواست تا فردا عصر به دیدن یاشار ِ دانا بروند.
خارج از پست: پیوست به پست ندارد
پستات تو سال 92 خاك بر سري شده ها 😛
لایکلایک
این کجاش خاک بر سریه
خیلی هم ملو هست تازه
لایکلایک
عید تو هم مبارک
کاش این داستانا واقعیت داشت :-»
بوس
لایکلایک