همان سالی که محسن نامجو با ترانه نوبهاری معروف شد، با او و صدایش آشنا شدم. در آن ایام که نوجوان بودم بیشتر از هر خوانندهای به ترانههای محسن نامجو گوش میدادم که محبوبتریناش «دوخانی» بود. «دوخانی» یا «تو چه مظهری» با موسیقی جذاب و صدای جادویی ساز محبوبم، ستار، حس عرفانی و روحانی به من میداد. آن زمان با وجود اعتقدات دینی که داشتم، به احساسات درونیام (همجنسگرا بودنم) پی برده بودم و به دنبال آشتی دین و خود ِ انکار ناپذیرم میگشتم. آن ترانه برای من هنوز از زیباترین ترانههایی است که شنیدهام و با وجود تغییر در اعتقاداتم، حالی عرفانی و روحانی به من میدهد.
متن ترانه «دوخانی» از محسن نامجو:
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای صیحهی قدسیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
ز شکنج زلف تو هر شکن، گرهی فتاده بـه کار من
ز گره گشایی زلف خود، تو ز کار من گرهی گشا
نفحات وصلک اوقـدت، جـمرات شوقک فی الحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نـزد زمانه کما تشا
چه جفا که «جامی» خسته دل ز جدایی تو نمیکشد
قدم از طریق وفا مکش سوی عاشقان جفاکشا…
حالا بعد از سال ها محسن نامجو در قطعه دیگری از این شعر استفاده کرده. آخرین آلبوم ایشان به نام 13/8 که چند ماه پیش منتشر شد، یک ترانه به نام «صنما» دارد. در این ترانه ابتدا مصرعی از سعدی میآید و بعد بیتی از جامی و در ادامه نیمی از مصرع اول شعر مولوی را میخواند. در پایان هم دو بیت از حافظ میآورد که جمع مستان کامل شود. این تغییر و چیدمان ابیات برای من پرسشهایی به وجود آورده. مثلا ارتباط معنایی این اشعار با نحوه اجرای محسن نامجو چیست؟ چرا محسن نامجو صنما را این گونه میخواند و «سحر چون خسرو خاور…» را آرام و عاشقانه؟ اصلا ارتباط معنایی این ابیات با یکدیگر چگونه است؟ رمز گشایی این ها برای هر کدام از ما شاید متفاوت باشد اما فکر کردن آن برای من بسیار شیرین است. البته یک پرسش جالبتری پیش از این ها دارم: چرا دوخانی را صنما خوانده؟
متن ترانه «صنما» از محسن نامجو:
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
سعدی
همه گرد مسجد و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طلعت و طرهی تو، من الغداة الی العشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای صیحهی قدسیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
نفحات وصلک اوقدت، جمرات شوقک فی الحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه کم آتشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
حافظ
صنما جفا رها کن…
مولوی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
سعدی
همه گرد مسجد و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طلعت و طرهی تو، من الغداة الی العشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای صیحهی قدسیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
نفحات وصلک اوقدت، جمرات شوقک فی الحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه کم آتشا
جامی
صنما جفا رها کن…
مولوی
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
حافظ
صنما جفا رها کن…
مولوی
پیوست یکم به پست:
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
سعدی
پیوست دوم به پست:
نفحات وصلک اوقـدت، جـمرات شوقک فیالحشا
ز غمت به سینه کم آتشی که نـزد زبانه کمـآتشا
بتو داشت خو دل گشته خون، ز تو بود جان مرا سکون
فـهجـرتنـی فـجعلتـنی متـحیرا متـوحـشا
دل مـن بـه عشق تـو مینهد، قـدم وفا بـره طلـب
فلئن سعی فبه سعی، و لئن مشی فبه مشی
ز کمند زلف تو هر شکن، گـرهی فتاده بـه کار من
به گرهگشائی زلف خود، تو ز کار من گرهی گشا
تو چه مظهری که ز جلوهی تو صدای سبحهی صوفیان
گذرد ز ذروهی لامکان، که خوشا جمال ازل خوشا
همه اهل مسجد و صومعه، پی ورد صبح و دعای شب
من و ذکر طره و طلعت تو، من الغداء الی العشا
چه جفا که «جامی» خسته دل ز جدایی تو نمیکشد
قدم از طریق وفا مکش، سوی عاشقان بلا کشا
جامی
پیوست سوم به پست:
صــنـمــا جــفــا رهـا کــن کــرم ایـن روا نـدارد
بـنگر بـه سـوی دردی کـه ز کـس دوا ندارد
ز فلک فتـاد طشـتـم بـه محـیط غرقه گشـتـم
بــه درون بــحــر جــز تــو دلـم آشـنـا نـدارد
ز صـبـا همی رسـیدم خـبـری کـه می پـزیدم
ز غـمـت کـنون دل مـن خـبـر از صـبـا نـدارد
بـه رخـان چـون زر من بـه بـر چـو سیم خامت
بـه زر او ربـوده شـد کـه چـو تـو دلربـا ندارد
هـلـه سـاقـیـا سـبــکـتـر ز درون بــبـنـد آن در
تـو بـگو بـه هر کی آید که سـر شـما ندارد
همه عمر این چـنین دم نبـدست شاد و خرم
بــه حـق وفـای یـاری کـه دلـش وفـا نـدارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
بـرویم مسـت امشـب بـه وثـاق آن شـکـرلـب
چه ز جـامه کن گریزد چـو کسی قبـا ندارد
بـه چه روز وصل دلبـر همه خاک می شود زر
اگـر آن جــمـال و مـنـظـر فـر کـیـمـیـا نـدارد
بـه چه چـشم های کودن شود از نگار روشن
اگـر آن غــبــار کـویـش ســر تــوتــیـا نـدارد
هله من خـموش کردم بـرسـان دعا و خـدمت
چه کند کسی که در کف بـجـز از دعا ندارد
مولوی
پیوست چهارم به پست:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل های یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ
خارج از پست: پرسیدن بسیار سختتر از پاسخ دادن است. طرح پرسش مهمتر از پاسخ دادن است. ذهن پرسشکننده همیشه پویاتر از ذهن پاسخدهنده است. روشنفکر پرسش ایجاد میکند اما تحلیلگر و کارشناس به آن پاسخ میدهد. شاهد: به نظر شما طرح معما آسان است یا حل معما؟
من نگرفتم تو به دنبال چرایی ارتباط «دوخانی» با آلبوم آخریش هستی؟
یا پاسخی به ارتباط طرح معما یا حل معما؟
منم حال میکنم با محسن نامجو
لایکلایک