به سمت نور زرد بالای سکوی آشبسخانه می روی و صدای ترانه در گوشت میپیچد. احساس می کنی سالن پذیرایی دور سرت میچرخد. خودت را پای سکوی آشبسخانه می بینی. لیوانت را زیر تنها نور خانه میگذاری. در بطری را باز میکنی. صدایی از پشت سر میشنوی: «چندمیه؟ انگار حالت خوش نیست». می شماری:
یک…
دوستش داشتم اما این دلیلی برای صاحب شدنش نیست
دو…
دنیای ما باهم فرق داشت اما من از روز اول فقط می خواستم کنارش باشم
سه…
دیدن آن روح سرکش و میلش به سکسش برام سخت بود
چهار…
با این که شکایتی در این بیست ماه نیست اما نباید انتظار وفاداری از او میداشتم
پنج…
هرگز عاشق نمی شوم و رابطه ای نمی گیرم
پنج ثانیه لیوانت را پر از عرق کرده ای. دوباره از لابلای پسران و دختران رقصان سر جایت بر میگردی. فندک را از جیبت در میآوری و مینشینی. از پسر کناری سیگار میخواهی. «تو هم امشب سیگار تموم کردی؟». فقط لبخند میزنی تا پسرک پیش خودش فکر کند درست گفته است. روی لبت سیگار میگذاری و فندک میزنی. لبانش را میبینی که لبان دوستت را آب حیات میدهد. تشنه میشوی و لیوانت را بی مزه سر میکشی.
خارج از پست: خیلی وقته داستان دوم شخص نخوندم و ننوشتم. اگر کسی کتاب قوی دوم شخص یا داشتان جذابی میشناسه به من معرفی کنه تا بیشتر یاد بگیرم.