دیتِ شنی

سرت را از گرمایش عقب می‌کشی. می‌دانی باید به سوختگی‌اش عادت کنی. باز سرامیک‌هایش را به هم می‌زنی و در موهایت می‌بری. لبانت آویزان می‌شود. به علی فکر می‌کنی که چگونه موهایت را دراختیار داشت. ساعت٬ سه ساعت به دیت را نشان می‌دهد. هراس‌ان کـِـرم را در موهایت خالی می‌کنی. این‌بار از سرامیک‌های سفیداش دودی خارج می‌شود و بوی کله‌پاچه به مشامت می‌رسد. در بی‌نظمی کامل آنها را فرم داده‌ای. پنکیک و زدآفتاب را به صورتت می‌مالانی و در آینه به چشمانت نگاه می‌کنی. حتی نمی‌دانی کجا می‌روی٬ پس دلشوره خودت را درک می‌کنی. اما چند دقدقه‌ی دیگر با خودت می‌گویی: «حالا چی بپوشم؟».
دو و ربع ساعت مانده به دیت. صدای بلند مردان مسافرکش استرس‌ات را بیشتر می‌کند. به دنبال راننده جوانی می‌گردی تا تو را زودتر به مقصد برساند. یکی از آنها دانشجویی است که از قزوین به تهران بر می‌گردد. پانصد تومان کرایه اضافه را ترجیه می‌دهی.
یک و ربع ساعت مانده به دیت. صدای بوق ممتدِ هشدارِ سرعتِ پرایدِ پسر دانشجو را می‌شنوی. چشمانت را باز می کنی، مهرشهر را رد کرده‌اید. با پسر دانشجو ارتباط می‌گیری، صدایش زیباست و صورت جذابی دارد. در گرما گرم صحبت، پل فردیس را رد می‌کنید. پس تو را دورتر پیاده می‌کند.
یک ساعت مانده به دیت. باد تندی موهای درهمت را به هم می‌ریزد. کناره‌ی اتوبان را می گیری تا آدمی پیدا کنی. چند مرد کنار هم درحال خوردن تمر هستند. نزدیک می‌شوی و می‌پرس: «آقا از کجا می‌شه میدون کرج رفت؟». از تو می‌خواهند جدول را ردکنی و به آنها ملحق شوی، نمی‌دانی چرا اما اعتماد کرده‌ای و به کنار معتادان خیابانی می‌روی. می‌خواهند کنارشان بنشینی اما تو دیگر شک کرده‌ای. چاقویی از جیب یکی‌شان خارج می‌شود و تو با تمام سرعت می‌گریزی. نمی‌دانی چقدر است کناره‌ی اتوبان تهران کرج را دویده‌ای. به زیر پلی ماشین رو می‌رسی. مزه خون زیر زبانت آمده. سال‌هاست که ندویده‌ بودی. از زیر پل شن‌های سفید رنگی به طرف تو حمله می‌برند. راه دیگری نیست٬ باید عبور کنی. نمی‌توانی چشمات را در مقابل ماشین‌ها ببندی و تنها سرت را پایین می‌گیری. شن‌ها را در بدند حس می‌کنی. موهای در هم و نامنظم‌ات حالا شنی‌هم شده‌اند و با خون٬ مزه شن را می‌چشی. چشمت به پل روگزر عابرپیاده می‌افتد. روی پل می‌روی و از دختری سوال می‌کنی: «میدون کرج از اون‌طرف می‌رن؟» و آدرس خطی‌ها را می‌دهد.
نیم ساعت مانده به دیت. مردی پسر کوچکش را سوار تاکسی می‌کند. «آقا جلو اداره برق پیادش کن» و پول را به پسرش می‌دهد. پیر مردِ شوفری راه می‌افتد. بالاخره او تلفن را جواب می‌دهد. «من یک ساعت دیگه اونجام».
ساعت: دیت. سر وقت رسیده‌ای اما می‌دانی باید نیم ساعت منتظر او بمانی. چرخی اطراف می‌زنی و زیر کفش‌ملی می‌ایستی. سه ربع رفته و دوباره با او تماس می‌گیری. «من یادم رفته بود با تو دیت دارم٬ یک ساعت دیگه اونجام». پس آدرس اولین سرویس‌بهداشتی را می‌پرس و آرام تا امام‌زاده‌ای به سمت شاه عباسی راه می‌افتی.
یک ساعت بعد از دیت. از آینه توالت‌های امام‌زاده به خودت نگاه می کنی. رنگت پریده٬ موهایت به‌هم خورده و تی‌شرتت خیس‌عرق شده. شن‌ها را از موهایت پاک می‌کنی و آرام به طرف محل قرار برمی‌گردی. به ویترین بوتک‌ها نگاه می‌کنی. سویشرتی می‌خواهی٬ اما پول هیچ کدام را نداری. از مغازه‌ای کیکی می‌خری تا بعد از چهار ساعت چیزی خورده باشی و باز آرام قدم می‌زنی.
دو ساعت بعد از دیت. «دیگه رسیدم. چی‌پوشیدی؟» به او عتماد داری و خودت را اول به او نشان می‌دهی. «تیشرت آبی با جین و یک کوله روی شونه هام». منتظری و آدم‌ها را او می‌بینی. پسری با نگاه تحقیر آمیزی به تو خیره شده. نگاه او از تو برداشته نمی‌شود. تو او را در آواتور یاهو‌اش دیده‌ای. از او می‌پرسی: «او هستی». جواب می‌دهد: «ک…ی؟… نه…» سرش را تکان می‌دهد و تکرار می‌کند «نه…» با تعنه به او می‌گویی: «آخه یه جوری نگاه کردی٬ فکر کردم او هستی».
دو ساعت و نیم بعد از دیت. زنگ می‌زنی اما او جواب نمی‌دهد. اس.ام.اس می‌دهد. «من تو رو دیدم٬ تایپم نبودی، بای». لوپ‌هایت آویزان شده‌اند و دهانت باز مانده. ری‌پلی می‌کنی: «کارت زشت بود. مگه من آدمی هستم که ازیتت کنم؟ چرا جلو نیومدی؟».
بغضی در کار نیست٬ تو چشمانی خیس را تا ترمینال خواهی کشید. سرت بالا نمی‌آید، آرام به راهت ادامه می‌دهی. «آقا تاکسی‌های ترمینال کجا وای‌میستند؟». مرد پوزخند‌زنان جواب‌ می‌دهد: «مگه نمی‌بینی. ترافیکه٬ باید بری از جایی دیگه دربست بگیری٬ شاید ببرنت.
سه ساعت و سه ربع بعد از دیت. مردِ کناری‌ات در خط ‌واحد به تو لبخند می‌زند و جواب می‌دهد: «ایستگاه بعد ترمینال شهید کلانتریه». لبخد و بعد سرت را تکان می‌دهی. اما باز سگرمه‌هایت درهم می‌روند و به شن‌هایی فکر می‌کنی که طعم خون و دود را می‌داد.
پنج ساعت بعد از دیت. پشت پی‌سی‌ات نشسته‌ای و منجم را چک می‌کنی. ناگهان در هوزآنلاین عکس او را می‌بینی، در پروفایل‌اش پارتنر است. به پروفایل پارتنر او می‌روی، حس می‌کنی تمام بدنت را شن گرفته. قبلا به پارتنری هشدار داده بودی اما باورت نکرده بود. پس از کنارش می‌گزری. اما شن‌ها با تو به تخت تنهایی‌ات می‌آیند.
یک شنبه 15 آذر 1388

نگاه شما

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s